🌴 #یازینب...
#کتاب_آقای_شهردار🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊#سردار_شهید_مهدی_باکری 🌷🕊 فصل اول..(قسمت پنجم )🌹🍃
🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل اول..(قسمت آخر)🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین كاظم، قابلمه را زمين گذاشت، سفره را پهن كرد و گفت: بيا... ناهـارت را بخـور تا من بگويم چه كار بكني! مهدي، نگاهي پرسشگرانه به كاظم كرد. كاظم، تكهاي نان كند و گفـت: بعـد از ناهار. مهدي لبخند زد و جلو خزيد. كاظم، لقمهاي پايين داد و گفت: ميرويم ديدن حميد. فكر كـنم يكـي دو مـاه ديگر خدمتش تمام شود. ميآوريمش پيش خودمان. هـم كـار مـيكنـد، هـم درس ميخواند و انشاءاالله دانشگاه قبول ميشود. چه طور است؟ مهدي گفت: از اين بهتر نميشود مهدي و كاظم تا حميد را ديدند، كلي خنديدند. حميد هم به خنده افتاد. ـ به سر كچلم ميخنديد يا به اين گونيهايي كه به اسم لباس پوشيدهام؟ مهدي گفت: هيچي بابا... خُب، حالت چه طور است؟ كمي كه گپ زدند، مهدي پيشنهاد كاظم را به حميد گفت. چشمان حميد بـرق زد و گفت: كور از خدا چي ميخواهد؟ كاظم، عينك دودياش را نشان داد. هر سه خنديدند. دو ماه بعد، آبا، سومين مستأجرش را در طبقه دوم خانهاش ديد. حميد در كنار درس و كار كمك كاظم و مهدي در مبارزه سياسي شد. حميد در نبود مهدي و كاظم، كارهاي خانه را انجام ميداد و به آبا هم كمك ميكـرد. آبـا بـه زودي شيفتة آن جوان معصوم و مؤمن شد كه هيچ وقت مستقيم به چشمان كسـي خيره نميشد و مثل برادرش مهدي، نجيب و مهربان و سر به زير بود. حميد، زير نظر كاظم و مهدي، با مطالعات مستمر كتابهـاي مـذهبي و سياسـي، هر روز بر دانسته هايش ميافزودكاظم و مهدي با هم به خانه رسيدند. در خانه نيمهبـاز بـود. كـاظم شـك كـرد. مهدي آهسته در را باز كرد. آبا چند روز پيش براي ديدن اقـوامش بـه روسـتا رفتـه بود. طبق قرار، هيچ كدام از آن سه، درِ خانه را باز نميگذاشتند؛ اما حالا درِ خانه باز بود. كاظم به مهدي اشاره كرد. مهدي نيمنگاهي به اطراف انداخت. آهسته كلتش را از كمر بيرون كشيد و مسلح شد. هر دو گرب هوار به درون خانه خزيدند. هيچ صدايي نميآمد. كاظم نرم و چابك، از پله ها بالا رفت. مهدي هم بـا احتيـاط از پلـههـا بـالا كشيد. درِ اتاقشان نيمه باز بـود. كـاظم بـه داخـل اتـاق پريـد. چشـمانش از تعجـب گردشد. تمام وسايل اتاق به هم ريخته بـود. مهـدي هـم وارد اتـاق شـد. كاغـذها و كتابها، در گوشه و كنار اتاق، پاره و درهم انباشته شده بود. تشكها و متكاهـا پـاره و حتي دو پشتي كهنهشان جر خورده بود. قابلمة غذا دمر شده و بوي نفت، اتاق را پر كرده بود. مهدي، ترسيده و نگران گفت: «يـا امـام حسـين، چـه بلايـي سـر حميـد آمده؟ كاظم به ديوار تكيه داد و زير لب گفت: كار ساواكيهاست. مهدي نشست و سرش را دردست گرفت. ناگهان كاغذ و كتابهاي گوشه اتـاق بـه جنبش درآمد. بعد حميد با سر و صورت متورم و لب خوني و چشـمان كبـود بلنـد شد. مهدي جلو دويد، حميد را بغل كرد و با لحني بغض آلود گفـت: حميـد جـان، چه بلايي سرت آورده اند؟ خون خشكيده، لب حميد را تيـره كـرده بـود. كـاظم، ليـوان آب را روي لبهـاي حميد گذاشت و حميد چند جرعه نوشيد. بعد حميد، بريده بريده گفت: ساواكيها بودند. همه جا را به هم ريختند. حسابي كتكم زدندكاظم گوشهاي نشست. هر سه براي لحظاتي ساكت ماندند. ناگهان كاظم پقّي زد زير خنده و گفت: تو را به خدا، ريخت و قيافهاش را ببين! مهدي اول نخنديد؛ اما بعد به خنده افتاد. حميد عصباني شد و گفت: «بـه چـي ميخنديد؟ ببينيد مرا به چه حال و روزي انداخته اند! ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---