🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃 فصل دوم..( قسمت ششم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 ۱۲_ساله🌹🕊 : 🌹🍃 فصل دوم..( قسمت هفتم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین هر بار که حرف جبهه رفتن را پیش می کشید، به او می گفتم: تو سن و سالی نداری و ممکن است در جبهه به کار نیایی و هر بار، رضا می گفت به شما ثابت خواهم کرد که شاید از لحاظ سنی و جثه کوچک باشم اما فکرم بزرگ است. رضا هر روز منقلب تر و عاشق تر می شد و من می دیدم که رضا با عشق و آگاهانه راهش را انتخاب کرده است و شیفتگی او به خدا و امام زمان و ائمه اطهار مثال زدنی بود. برای حضور در مناطق جنگی سر از پا نمی شناخت. می گفت تو نمی خواهی خون بهای من خدا باشد؟ چطور می توانستم نظرش را تامین نکنم بچه دوازده ساله ای که می گفت: من عاشق الله و امام زمان شده ام و این عشق با هیچ مانعی از دل من بیرون نمی رود تا به معشوقم یعنی الله برسم. وقتی این جمله را گفت: خیلی منقلب شدم. وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم و گفتم خدایا تو می دانی که رضای من چقدر عاشقت است اگر تو هم عاشق رضای من هستی به دل پدرش الهام کن که برای فرستادن رضا به جبهه پیش قدم شود. رضا روحش بزرگ شده بود خیلی بزرگ. دوازده ساله بود اما وصیت نامه صوتی و مکتوبی که از خود به جای گذاشت، سرشار از مفاهیم عمیق عارفانه بود اگر قطعه صوتی وصیت نامه او را نداشتم. شاید بعضی ها در این حرف ها تردید می کردند. پدرش نیز اولا به خاطر سن کمش راضی نبود که رضا به جبهه برود و دیگر اینکه می خواست ملاحظه من را کند گمان می کرد که من نتوانم دوری رضا را تحمل کنم. در آمد پدرش خوب بود. چون رضا خیلی موتور دوست داشت برای اینکه راضا را از تصمیمش منصرف کند به او گفت:اگر جبهه نروی برایت موتور می خرم ولی این پیشنهاد افاقه نکرد.حتی حاضر شد برای رضا ماشین بخرد ولی رضا گفت می خواهم بروم منطقه. چند وقتی گذشت علاقه رضا روز به روز برای رفتن به جبهه بیشتر می شد. دیگر به همه ما ثابت شده بود که رضا درصدد رفتن است. یک روز به من گفت: می توانم جبهه بروم ولی رضایت قلبی شما و پدرم برایم خیلی مهم است. من نیز به پدرش این جرف را منتقل کردم وقتی موضوع را شنید بی درنگ گفت: راضی ام به رضای خدا. به من گفت: رضا نه مال شماست نه مال من. رضا برای خداست. خدا او را به ما هدیه داده. و ما تا الان این امانت را نگه داشتیم و حالا زمانی است که باید این امانت را تحویل بدهیم. از این که پدرش راضی شده رضا به جبهه برود خیلی خوشحال شدم. یک روز وقتی رضا از مدرسه برگشت به او گفتم: می خواهی به جبهه بروی نگاهی معنا دار کرد که نظر پدرش چیست؟ گفتم پدرت راضی است. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---