🔺 دبی-هتل استقرار ابونصر
مسعود همین جوری که داشت کار میکرد و منتظر یه فرصت مناسب بود، دید یه نفر با کت و شلوار سیاه و هیکل بادیگاردی اومد پایین و رفت سراغ یه نفر از کارمندا و با اون یه کنار ایستادن و سیگار به هم تعارف کردن و شروع به حرف زدن و خندیدن کردند.
مسعود که توجهش به اون جلب شده بود، همین طور که گاهی دید میزد و بهش دقت میکرد، دید یک کارت از گردنش آویزون هست که رنگش صورتی هست. فورا یادش اومد که فواد بهش گفته بود که رنگِ کارتِ کارگران طبقات مربوط به ابونصر صورتی هست و حتی نمونه اش هم بهش نشون داده بود که کارت های دیجیتالی هست که باهاش میشه چندین در را باز کرد.
مسعود تا اینو یادش اومد مثل برق گرفته ها شد و فهمید که بهترین فرصت هست و اگه نَجُنبه، دیگه موقعیت به این خوبی گیرش نمیاد.
چند دقیقه گذشت و مسعود دید که اون مرد داره کم کم خدافظی میکنه و میخواد برگرده سر کارش. برای یک لحظه یه پیچ گوشتی برداشت و مثل یک ببر که چشمش به طعمه اش خورده، خیلی آروم و بدون جلب توجه پشت سر اون مرد راه افتاد.
حواسش بود که داره از تیررس دوربین ها خارج میشه و یک محوطه خیلی باریک حدودا سه متر در دو متر فرصت داره که...
رسید پشت سرش. کنار راه پله هایی بود که نه دوربینی در اونجا فعال بود و نه چندان در رفت و آمد دیگران قرار داشت.
از پشت سر به فاصله یک متریش که رسید، اون مرد از سایه ای که کنارش افتاد، متوجه شد که یه نفر پشت سرش هست. یه لحظه جا خورد و میخواست که برگرده و ببینه کیه که مسعود مهلتش نداد و با تهِ پیچ گوشتی که دستش بود محکم به پشت گردن اون مرد زد.
انتظار مسعود این بود که الان بی هوش میشه اما چون درست نزده بود به نقطه ای که باید میزد، اون مرد بیهوش نشد ولی احساس درد زیادی کرد و یه کم تعادلش به هم خورد و چسبید به دیوار.
شرایط برای مسعود خیلی سخت شد. چون تا اومد ضربه دوم را به گیج گاهش بزنه، اون یارو جاخالی داد و در حرکت برگشت، یه دستش رو گردنش بود و با اون یکی دستش، دست مسعود را گرفت.
مسعود هر کاری کرد که دستشو بِکَشه و آزاد بشه نشد که نشد. داشت فرصت از دست میرفت و هر لحظه ممکن بود اون مرد داد و فریاد بزنه و کار خراب بشه. که دیگه مسعود مهلتش نداد و تهاجمی تر به اون مرد حمله کرد و در حالی که دستش گیر بود، با زانو محکم به نقطه حساس اون مرد زد و اون هم تا اومد خم بشه و به خودش بپیچه، مسعود با زانوش چنان ضربه محکمی به صورتش زد که سر مرد با شدت به عقب برگشت و محکم به دیوار بتنی اونجا خورد.
مسعود وقتی دید بالاخره اون مرد بیهوش شد و چیزی نمونده بود که همه چی خراب بشه، آروم کنار طعمه اش نشست و خوب به همه طرف گوش داد ببینه صدای اومدن کسی میاد یا نه؟
خیالش راحت شد که کسی نفهمیده. چند ثانیه نفسی تازه کرد و عرقش را خشک کرد. بعدش پاشد به زور اون مرد را کشید به طرف راه پله.
وقتی به محوطه کوچیک زیر راه پله رسید، چک کرد و دید دوربین نیست. فورا کت و شلوار و پیراهن و کارت و گوشی های اون مرد را درآورد و شروع به پوشیدن کرد.
بعدش میخواست بره که دید روی دیوار بتنی و زمین، یه کم رد خون هست و صحنه چندشی را به وجود آورده. فورا چند تا دستمال درآورد و شروع به تمیز کردن رد خون کرد.
وقتی همه چی مرتب بود و حتی اگر کسی به نزدیکی راه پله ها میرسید، بدن بی هوش اون مرد را نمیدید که چجوری جمع و جور شده و زیر پله ها جا شده، مسعود دستی به سر و صورتش کشید و راه افتاد به طرف طبقه های بالا.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
♥️⃟
#باران
🌸͜͡❥••
#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے