زیتون: بازم فکرش کن. ببین چجوری به نفعته. من دست تو رو بذارم تو دست ابونصر که وقتی خیلی گرفتار شدی، بتونه کمکت کنه و همه چی ردیف کنه و جنس هایی که میخوای بهت برسونه، کارم تمومه. شاه ماهی انداختم پیش پات. دیگه به من نیازی نداری. حتی اگه بگی برو، میرم. هیثم پاشد و نشست کنار زیتون و با صدای آروم بهش گفت: دختر اینقدر مسلمون؟ اینقدر از خود گذشته؟ زیتون سرشو بلند کرد و نگاهی به چشم های هیثم کرد و به آرامی و با حالت خاصی گفت: دختر اینقدر عاشق؟! 🔺 تهران-بیمارستان لبافی نژاد محمد روی یک تخت و خانمش روی یک تخت دیگه خوابیده بودند. سِرُم محمد در حال تمام شدن بود که بیدار شد. یه نگاه به دور و برش انداخت و یادش اومد چی شده. نگاهی به خانمش انداخت. دید تازه سِرُمش عوض کردند و هنوز پانشده. محمد پاشد و سرم را باز کرد.یه کم سرش گیج بود. نشست لبه تخت و گوشیش چک کرد. دید دوازده بار تماس بی پاسخ از شماره نگهداشته شده داشته. فهمید که باید بره و خیلی کار داره. از یه طرف دیگه هم خانمش هنوز بیدار نشده و شرایط خوبی نداره. رفت ایستگاه پرستاری. یه قم و کاغذ از پرستار گرفت و برگشت تو اتاق و در را بست. وضو گرفت و نمازش خوند و بعد از نماز، همین طور که رو به قبله بود، قلم و کاغذو برداشت و شروع به نوشتن کرد: «همسر عزیزتر از جانم سلام. همه عمر و امید و جان و نفس محمد سلام. وقتی این کاغذو بخونی، من نیستم و رفتم سرِ کار. انقلاب و کشور به من بیشتر نیاز داره تا اینکه بخوام در بیمارستان بمونم و نتونم کاری بکنم و حتی نتونم باری از دوش تو بردارم. پس بذار برم سر کار و به وظیفم برسم. چندین پروژه دستمه که صد ها و بلکه هزاران نفر در داخل و خارج از کشور مثل دختر و پسرمون درگیرش هستن و باید به اونا رسیدگی کنم و اجازه ندم دشمن غلطی بکنه. مگه بچه های ما از بچه های مردم عزیزتر هستند؟ قطعا نه. عزیزم! حق داری هر چی خواستی تو دلت بهم بگی و فحشم بدی. اما حق نداری فکر کنی سنگ دل هستم و دوستت ندارم و حال تو برام مهم نیست و از این چرت و پرت ها. چون خودتم میدونی که چقدر درگیرتم. دخترمون هم بسپار به حضرت زهرا. بسپارش به رقیه امام حسین. اگه قسمتمون باشه، بازم چشمای ناز و خنده های قشنگشو میبینیم. اگه هم روزیمون نباشه که دیگه کاریش نمیشه کرد. هر جور صلاح باشه، همون میشه. سپردم به خودش. تو هم بسپار به خودش. عاشقت؛ محمد.» ادامه دارد... فرشته‌ها؁چادر؁