رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ اینقدرهیجان‌زده‌بوداصلامتوجه‌نمیشدم چی‌داره‌میگه‌بازبون‌خودش‌به‌رضا بعدازکمی‌صحب‌کردن‌فاطمه‌گوشی‌رو سمت‌من‌گرفت‌بادستش‌اشاره.میکردو میگفت‌مانی،مانی به‌عزیزجون‌نگاه‌کردم‌وگفتم:عزیزجون‌برینشماصحبت‌کنین عزیزجون‌رفت‌گوشی‌روگرفت:شروع‌کردبهقربون‌صدقه‌رفتن‌رضا بعدمن‌رفتم‌گوشیوبرداشتم _الو رضا:به‌خانوم‌خانومااا،خوبی؟چیکارمیکنی‌بازحمتای‌ما _چرااینقدردیرزنگ‌زدی ؟ رضا:شرمندم،اینجانمیشه‌زیادتماس‌گرفت _فاطمه‌اوایل‌خیلی‌بهونه‌اتومیگرفت،الان‌ یه‌کم.بهترشده،ولی‌مادرش‌همیشه‌بهونه میگیره رضا:الهی‌فدای‌مادرودختربشم‌من -خدانکنه،توفقط‌مواظب‌خودت‌باش رضا:چشم،الانم‌دیگه‌خیلی‌صحبت‌کردم‌ بایدبرم،کاری‌نداری؟ _نه‌عزیزم،برودرامان‌خدا رضا.فعلایاعلی _یاعلی روزهادرحال‌سپری‌شدن‌بودن‌ودلشوره‌هامبیشتر رضاخیلی‌کم‌تماس‌میگرفت هرموقع‌هم‌که‌تماس‌‌میگرفت‌فاطمه‌باشنیدنصداش‌تاچندروزبی‌تابی‌دیدنشومیکرد یک‌روزفاطمه‌خیلی‌بی‌طاقت‌شد ازصبح‌شروع‌کردبه‌بهونه‌گرفتن‌تاغروب یعنی‌بابهونه‌گرفتن‌فاطمه بغض‌تنهاییودلتنگی‌های‌منم‌شکسته‌شد