رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ نزدیک۱۵روزبودکه‌ازآخرین‌تماس‌رضا میگذشت دلم‌آشوب‌بود تسبیح‌وبرداشتم‌شروع‌کردم‌به‌ذکرگفتن، ولی‌بازازآشوب‌دلم‌کم‌نشد سجادهاموبرداشتم‌ورفتم‌توی‌حیاط شروع‌کردم‌به‌نمازخوندن بعدازنمازدرازکشیدم‌وبه‌آسمون‌پرستاره نگاه‌میکرم خوابم‌برد خواب‌عجیبی‌دیدم روزعاشورابود،دشت‌نینوابود چشمم‌به‌یه‌نفرافتادکه‌روی‌زمین‌دراز کشیده‌بود صورتش‌اینقدرپرخون‌بودکه‌نمیتونستم بفهمم‌کیه خواستم‌کمکش‌کنم خواستم‌دستشوبگیرم‌وببرمش‌جایی‌ت انجاتش‌بدم امادستی‌توبدن‌نداشت جیغی‌کشیدم‌وازخواب‌بیدارشدم نفس‌نفس‌میزدم بادیدن‌خواب‌دلشوره‌ام‌زیادشد باشنیدن‌صدای‌اذان‌بلندشدم‌ورفتم‌وضو گرفتم‌وایستادم‌به‌نمازخوندن بعدازخوندن‌نمازرفتم‌تواتاق‌فاطمه،کنار فاطمه‌خوابیدم صبح‌که‌ازخواب‌بیدارشدم،فاطمه‌روبردم کانون‌سپردم‌دست‌نرگس،خودمم تصمیم‌گرفتم‌برم‌سپاه،یاجایی‌که‌بتونم‌ خبری.ازرضاپیداکنم‌تاکمی‌این‌دل‌آشوبم‌ آروم‌بشه ولی‌کسی‌چیزی‌بهم‌نمیگفت،انگارخودشون هم‌خبری‌ندارن توی‌شهرسرگردون‌بودم کجابگردم‌دنبال‌عشقم،کجابگردم‌دنبال یه‌نشونه‌برای‌زنده‌بودنش یادحرم‌افتادم