🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸
🌸پارت نوزدهم🌸
وارد دانشگاه شدم ،تو محوطه یه نگاهی کردم سارا رو ندیدم ،رفتم سمت دفتر بسیج دانشگاه
درو باز کردم ،دیدم سارا و خانم منصوری و آقای صادقی و آقای هاشمی نشستن دور میز
- ببخشید ،فکر کردم خانم شجاعی تنهان
صادقی: بفرمایید داخل ،منتظرتون بودیم
درو بستم رفتم کنار سارا نشستم
آقای صادقی : خوب ،خانم منصوری لیست و به خانم شجاعی و خانم یوسفی تحویل بدین تا کارای رفتن و انجام بدن
منم لیست آقایون و میدم به آقای هاشمی
در ضمن از افرادی که اسم نوشتن بخواین تا یه هفته دیگه مدارکاشون باید حتما آماده باشه و تحویل بده ،در غیر این صورت اسمشون خط میخوره و افرادی که ذخیره هستن جایگزین میشن از حرفاش متوجه شدم داره درباره راهیان نور صحبت میکنه با دیدن هاشمی خیلی تعجب کردم
نمیدونم چرا کارای بسیج و به اون متحول کردن
بعد از مدتی صادقی و هاشمی بلند شدن و رفتن منصوری هم لیست بچه ها رو به ما داد و رفت به سارا نگاه میکردم ،دلم میخواست تک تک موهاشو بکنم
سارا : چیه مثل زامبیااا داری نگام میکنی ؟
- چرا اسم منو نوشتی ؟
سارا: من ننوشتم ،هاشمی نوشت!
- هاچرا؟
سارا: نمیدونم ،منصوری اسم افرادی که عضو اصلی بسیج هستن و بهش داد اونم. منو و تورو انتخاب کرده
- خوب چیکاره اس که نیومده شده همه کاره
سارا: منصوری میگفت ،تو سپاه کار میکنه ،چند سالی هست که مسئول بردن افراد به راهیان نوره ،صادقی میشناستش
- آها ،ولی من نمیام
سارا: چرا؟
- من که بهت گفته بودم دلم نمیخواد تنها برم
سارا: خوبه حالا،تو باید تا کی صبر کنی تا آقا رضا لطف کنن بیان خواستگاریت ؟
- دیگه نزدیکه...
سارا : وایی شوخی نکن ،کی میان ؟
- نمیدونم ،ولی معصومه از عمو و زن عمو شنیده که تا عید باید محرم شیم...
سارا: ععع چه خوب ،پس به منصوری میگم که یه نفر دیگه رو جای تو بزاره
- اره همینکارو بکن ،چون من نمیام
سارا: بریم که کلاس چند دقیقه دیگه شروع میشه
- بریم
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱