رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ ‌ وارد اتاق که شدم صدای بابام اومد: -حالا انگار این رهبر چیکار برات کرده انقدر طرفتاریش می‌کنی..!! ‌ بابام نمی‌دونست من جونم به جون رهبرم بندهـ... رهبرمن..!نائب آقاامام‌زمان(عج) هست.. گوشِش به لب‌های آقاامام‌زمانِ(عج) ‌ حالم اصلا خوب نبود.. یه بغضی تو سینم بود؛ نمی‌دونستم کجا خالیش کنم.. آخه چقدر رهبرم باید تنها باشه؟!😔 رهبر من همونیه که هفتاد درصد شهدا تو وصیت‌نامشون نوشتن: "پُشتِش باشید و تنها نگذارید ایشون‌ رو" _باباجان! _بیخیال،شبت خوش -هر جور راحتی دخترِ بابا.. از اتاق رفت بیرون،زنگ زدم فاطمه.. باهاش یکم حرف زدم تا آروم بشم، پیشنهاد داد بریم گلزار شهدا.. شب جمعه هم بود و با سَر قبول کردم... لباسام رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.. رفتم دنبال فاطمه و رفتیم گلزار شهدا... خــدایا.. واقعا اینجا آرامشگاهه... آدم عجیب آروم میشه میاد اینجا... طبق عادت همیشگی از فاطمه جدا شدم و رفتم کنار قبر رفیق شهیده‌اَم که "شهیده‌نجمه‌قاسم‌پور" بود نشستم... داشتم باهاش دردودل می‌کردم آخه هیچ رفیقی مثل رفیق شهید نمیشه... رفیق شهید من برعکس بیشتر دخترها،"دختره" چون دختره الگوی بهتریه برام و راحت‌تَر هستم باهاش.. "شهیده نجمه قاسمپور"❤️ یه صدایی داره میاد..! صدای گریه...!! این وقت شب تو گلزار شهدا به جز من و فاطمه که کسی نیست..! دنبال صدا رفتم.. صدا از یه قبر خالی میومد.. وااای چه ترسناک،ولی من هدیه‌اَم😌 ترس حالیم نیست که.. رفتم بالا سر قبر خالی، یکی تویِ‌ قبر بود و داشت زار زار گریه می‌کرد چه معنویت بالایی...🥺 همینجوری که داشتم فوضولی می‌کردم نفهمیدم چیشد و یهو دیدم تو هوام.. وای خدا سُر خوردم راست اُفتادم تو قبر.. از ترس چشمام رو یواش یواش باز کردم... "وای خداااا😰 آقای فرخی؟!تو قبر؟ همون موقع از صدای جیغم فاطمه اومد بالا قبر.. حدس می‌زدم می‌خواد از خنده منفجر بشه ولی جلو آقای‌فرخی آبروداری میکنه... دستام رو گرفت و اومدم بالا... آقای‌فرخی‌ هم اومد بالا‌: -ببخشید توروخدا...حلال کنید _شما چـــــرا؟! همش تقصیر من بود،نفهمیدم چیشد یهو.... هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت: -مهم نیست،گذشته... از این به بعد بیشتر مواظب باشید... الآن هم نصف شب هست و درست نیست دو تا دختر تنها اینجاست.. -مواظب باشید و سعی کنید زودتر برگردید.. -یاعلی. حتی نگذاشت جواب بدم و رفت... "پسره‌ی...الله اکبر...ولی حق داشت..." فاطمه یهو منفجر شد😂 -وااااااای هدیه... -قیافت اون موقع عااالی بود😂😂 _خنده داره؟! پاک آبروم‌ رفت جلو پسر مردم.. _الان باید بگه چقدر فوضوله😒 _ای خدا..من رو شهید کن راحت کن.. -حالا مهم نیست،بخند،دنیا دوروزه..😂 _ای خدا رفیق‌های من رو.. سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه.. صبح با صدای آلارام بلند شدم... خب چی بپوشم،! تصمیم گرفتم لباس بسیجیم رو بپوشم... همیشه این لباس‌های بسیجی برادر بسیجی‌ها رو دوست داشتم..😅 واسه همین پارچش رو گرفتم و دوختم.. لباس رو پوشیدم و روسری و ساقم هم اَرتشی بود.. البته این لباس رو هر جایی نباید پوشید چون جلب توجه داره.. ولی جایی مثل اُردو جهادی عادیه دیگه یه صبحونه مَشتی زدم و کوله رو برداشتم.. پوتین‌های سربازی که به هزار بدبختی هم سایز خودم پیدا کرده بودم رو پوشیدم رفتم دانشگاه... ‌ چادرم رو جلوش رو بستم تا لباسم زیاد تو دید نباشه آخه من بخاطر خودم پوشیدم راستی امروزم رو تقدیم کردم به "حضرت‌عباس(علیه‌السلام)"💙 ‌