رمــــان "آنلاین در پناه زهرا💕" ‌ ‌ "از زبان هدیه" ‌ واااای یا خدا از استرس دارم می‌میرم تو آینه خودم رو برانداز می‌کنم.. "یه مانتو عبای بلند صورتی کمرنگ، با روسری صورتی‌ مایل به سفید" زنگ در زده شد "خدایا به امید تو"{♡} ‌ مامان: -هدیه بدو بیا..! چادر رنگی سفید با گل‌های صورتی که رنگ‌های دیگه هم دیده میشد رو سرم کردم.. دمپایی روفرشی رو پوشیدم و رفتم سمت در پذیرایی و کنار مامان و بابا وایسادم.. اول از همه خاله لیلا اومد تو؛ کلی سلام و احوال‌پرسی کرد و روم رو بوسید.. بعدش مهدیه اومد و بغلم کرد، در گوشم گفت: --دیدی آخر زن داداش خودم شدی! یه لحظه تمام بدنم قلقلک شد؛ "یعنی واقعا؟!" "ولی خب کو تا زنش بشم با این خانواده!" اومد داخل، بعد از روبوسی با بابام و احوال‌پرسی با مامانم رفتن نشستن رو مبل‌ها... مامان: -هدیه‌جان چایی بیار! پاشدم رفتم تو آشپزخونه، اول یه لیوان آب خوردم.. "وای قلبم می‌خواست بیاد تو دهنم" چایی رو ریختم تو فنجون‌ها سینی رو گرفتم دستم و رفتم سمت مهمونا.. اول رفتم سمت بابام چون بزرگ مجلس بود و تعارف کردم.. بابا: -اول به مهمون‌ها‌.. رفتم سمت خاله لیلا، یه چایی برداشت و گفت: --ماشاءلله،ماشاءلله.. بعد رفتم سمت مامان و بابای خودم؛ یه چایی برداشتن و رفتم سمت مهدیار... یه چایی برداشت و گفت: -ممنون رفتم سمت مهدیه و تعارف کردم: --آخر داداشم خر شد اومد تو رو گرفت.. _بی‌ادب، _حیف خواستگاری هست وگرنه جواب رو همیشه دارم خودم هم نشستم کنار بابام ‌