رمــــان "آنلاین در پناه زهرا💕" ‌ ‌ لباس‌هام رو پوشیدم و رفتم پارک جلویی؛ همیشه عادت داشتم پایین رو نگاه کنم.. مهدیار هم همین‌جوری بود چند دورِ دارم تو پارک می‌چرخم، دیگه عصبی شدم و زنگ زدم بهش.. ‌ ... _مهدیار من رو گرفتی؟! _دو ساعته تو پارکم نیستی؟! -من هم دو ساعته تو پارک دارم راه میرم نیستی؟! "ای خداااا" _مهدیار ببین..! _بیا کنار سُرسُره‌ها،اونجا‌ وایسادم "چشمی" گفت و گوشی رو قطع کرد سرش پایینِ و من رو نمی‌بینه پسرِ "بالاخره اومد" _معلومه کجایی؟! -ببخشید خب -واااای دختر چه ُسرسُره‌هایی، الان خلوته،سوار بشم..؟! _پایه‌اَم *-* رفت و از سُرسُره‌ها می‌رفت بالا و میومد پایین؛ چند نفر اون طرف فکر می‌کردن مهدیار دیوونست گوشی رو درآوردم و از تمام لحظات فیلم گرفتم ^-^ مهدیار: -یعنی کی میشه بچه‌هامون رو بیاریم اینجا بازی! _اولا بچه‌هامون رو نــــــــــه بچمون رو دوماااا هم صبر کن من تو رو بزرگ کنم بعد به فکر بچه باش -ببین اهل‌سنت همه بالای پنج،شش‌تا بچه دارن؛ شیعه‌هام کلا جمعیتشون داره کم میشه..! -من نیت کردم به نیت ۱۴معصوم ۱۴تا بچه از تعجب خندیدم: _اونقدر حرف نزن،بیا بریم خونه.. _تو حالت خوب نیست پسر سوار ماشین شدیم ‌