رمان سفر عشق ❤️ - برو بابا! تو هم با این فکر مسخره ات. - تو فکر کن مسخره است، ولی حقیقت داره... پارسال رو یادت رفته که مرضیه با خط خرچنگ غورباقه اش روی شله زرد یا علی نوشته بود و خدیجه خانم کلی ازش تعریف کرد؟! با این حرفش، به یاد ماه رمضون سال قبل افتادم که روز بیست و یکم طبق معمول خدیجه خانم برای افطار شله زرد درست کرده بود و ما برای کمک بهش به خونه شون رفته بودیم و مرضیه روی ظرفای شله زرد هنر نمایی می کرد و با دارچین، چیزای مختلف می نوشت. توی همین افکار بودم که سعیده دوباره به حرف اومد و گفت: ولی توی بی سلیقه فقط ضربدرای کج و کوله کشیدی. - نه که خودت ضربدر نمی کشیدی! - من با تو فرق دارم... من نیازی ندارم که امیر حیدر و مادرش و خواهراش، هنر نمایی و کد بانوییم رو ببینن. - حالا می گی چیکار کنم؟ - فعلا که چیزی به ذهنم نمی رسه، از شانس گند تو هم که امسال به جای شله زرد، می خوان آش بپزن و دیگه شله زرد نیست که هنر نمایی کنی! دهن باز کردم تا چیزی بگم، ولی با باز شدن در حیاط و وارد شدن سعید( برادر بزرگ سعیده) حرفم ر و خوردم و بعد اینکه رو به سعید سلام کردم، روی پام وایستادم و رو به سعیده گفتم: دیگه چیزی به اذان نمونده، من دیگه باید برم. سعیده تعارف کرد افطار رو پیششون بمونم، ولی من مخالفت کردم و بعد خداحافظی ازش، به سمت در حیاط رفتم و در رو باز کردم که یهو از دیدن کسی که پشت در وایستاده بود، ضربان قلبم بالا رفت و بدون اینکه از حیاط خارج بشم، به نیم رخ مردونه ی پسری که رو به روم وایستاده بود، خیره شدم، ولی اون حواسش بهم نبود و همون جور که رو به روش رو نگاه می کرد، گفت: می گم این ظر.... همانطور که حرف می زد، به سمت در برگشت و با دیدن من، حرفش رو نصفه رها کرد و باز هم سرش رو پایین انداخت و گفت: ببخشید! فکر کردم سعید در رو باز کرده. قلبم از دیدن امیر حیدر ، نزدیک بود از جا کنده بشه! از خجالت رو به موت بودم و دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه! نمی دونم من احساس می کردم یا واقعا نگاه امیر حیدر خندون بود و من فکر کردم چند روز پیش که روش افتادم رو به یاد آورده و داره می خنده. ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌