🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃
#صبر
🌸قسمت ۵
چند دقیقه ای گذشت....
با چهره ای گرفته و پر جذبه به سمتم اومد و باعصبانیتی که سعی داشت درکلامش مهار کند گفت:
_اخه من به شماچی بگم همین سوتفاهم باعث شد از فردا پشت سرمن حرف بزنند.
سرش روتکون دادوتسبیح رودرمشت گرفت پوزخندی زدم وباطعنه گفتم:
_یعنی الان جهنمی شدید؟من فکر میکردم اعتقاداتی که امثال شمابهش پایبندید فقط برای خداست اماحالامتوجه شدم ظاهر سازیه وبرای رضایت مردمه!!حق میدم دلخور بشید.
برای یک لحظه به من خیره شدولی سریع نگاهش روازمن گرفت باصدای مرتعش گفتم:
_بهترنیست بریم زیارت.
دلم شکست شایداگه هم تیپ وشکل لیلا بودم هیچ وقت این حرف رو نمیزد چقدر دنیاشون بامن متفاوت بود...
نگاهم روازگنبدگرفتم...
وبه صحن حرم دوختم موجی ازارامش وجودم روگرفت
خوب نمی تونستم چادر رو نگه دارم اما انگار برای بقیه راحت وعادی بود!
_نیم ساعت دیگه همین جاباشید جای دیگهای نریدکه گم میشید و نمی تونم پیداتون کنم.
زنگ صداش به دلم نشست ...
دلخوریم ازبین رفت! تودلم گفتم اگه قرار باشه توپیدام کنی به این گم شدن میارزه!! اختیاردلم دیگه دست خودم نبودوحرفای منطقی عقلم رو قبول نمیکرد.چندلحظه ای ایستادم.و رفتنش روتماشاکردم...
سمت ضریح خیلی شلوغ بود...
هرکاری کردم نتونستم نزدیک بشم دیگه داشت گریم میگرفت...
خانومی که کناردستم ایستاده بود بامحبت گفت:
_دخترم بیااول زیارت نامه بخون اگه دستت هم به ضریح نرسید اشکالی نداره مهم اینه از ته دل خانم فاطمه معصومه (سلاماللهعلیها) رو صداکنی اگه صلاح باشه حاجت دلت رومی گیری.
زیارت نامه رودستم داد...
امامن که عربیم خوب نبودبخاطرهمین معنیش روخوندم...
گذرزمان ازیادم رفته بوددوست داشتم تا صبح بمونم بلاخره تلاش هام به ثمرنشست ودستم به ضریح گره خوردهمون لحظه گفتم:
_برای این دلم یه کاری بکنیدامروزخجالت رو تو چشمای سیددیدم یعنی اینقدر بدشدم که باعث ابروریزی کسی بشم؟؟😭
بی اختیار اشکام جاری میشد به سختی خودم روازبین جمعیت بیرون کشیدم خیلی ها درحال نمازخوندن بودندواقعا نمی شد ازاین فضای قشنگ دل کند حس وحال همه تماشایی بود...
امادیگه بایدمی رفتم کفشم روازکفشداری گرفتم ووبادلی سبک بیرون اومدم
نگاهی به ساعتم انداختم مخم سوت کشید مثلا قراربود نیم ساعته برگردم اماازدوساعت هم بیشترشده بود!!
اگه عصبانی هم میشدحق داشت کلی معطلش کرده بودم شالم افتاده بودروگردنم تامی خواستم درستش کنم چادرلیز میخورد واقعابرام سخت شده بود...
چشم چرخوندم تاسرویس بهداشتی رو پیدا کنم که اتفاقی نگاهم به سید افتاد کنار دختربچه ای روی زانوهاش نشسته بود و با لحن پرمحبتی سعی می کردگریه کوچولو رو متوقف کنه...
فک کنم زمین خورده بودچون مدام دستش رونشون میداد پیش خودم گفتم ای کاش من هم بچه بودم...
لبخندی تواینه به خودم زدم وشالم رومرتب کردم پیرزنی مشغول وضوگرفتن بودارام وباحوصله این کارروانجام میداد...
بادقت به حرکاتش نگاه میکردم...دلم میخواست منم وضو بگیرم مقابل این ادم ها احساس بیچارگی میکردم خوبیش این بودکه این بار آرایش نداشتم وقتی که وضو گرفتم مثل بچه هاذوق کردم انگاراین پیرزن رو خدا برام رسونده بود
ازسیدخبری نبودخیلی ترسیدم نکنه رفته باشه؟! ولی نه همچین ادمی نبود....
نگاهم به سمت دیگه ای افتاد دیدمش،...
سرازسجده برداشت...
پشت سرش نشستم دوباره ایستاد...
و قامت بست منم بلندشدم باصدای دلنشینی نماز میخوندومن هم ارام تکرار می کردم...
ته دلم ازخداممنون بودم...
دورکعت که تمام شددوباره به سجده رفت شونه هاش ازگریه می لرزیدواسم خدارومی اوردحسودیم شد...
چه ارتباط محکمی باخداداشت درحالیکه من اولین باربودنمازمی خوندم!!! البته با تقلید از یکی دیگه!!
_قبول باشه.
سرش رو بالا اورد و نگاهی به دوطرفش انداخت.صداش کردم به سمتم برگشت ومتعجب نگام کرد.
_قبول حق.کی اومدید؟.
_باشماقامت بستم اخه بلدنبودم.
اخم ظریفی کردولی چیزی نگفت
_نمیدونم کارم درست بودیانه ولی دوست داشتم نمازبخونم.
بالحن مهربانی گفت:
_برای من روسیاه هم دعاکردید؟
یعنی داشت مسخرم میکرد؟!ولی اینطور نشون نمیداد..خودش خبرنداشت که چه ولوله ای به درونم انداخته بود والا اینقدر مهربان نمیشد! این بارمن سر به زیر انداختم.....
🍃
#ادامه_دارد....
🌸 نویسنده؛ ع_خ
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸