🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃
#صبر
🌸قسمت ۲۸
باصدای لیلابه خودم اومدم نگاهی بهم انداخت وگفت:
_چرا اینقدرتوخودتی؟ ازدفعه قبلی که دیدمت لاغرتر شدی.
بغض سنگینی گلوم روفشردولی لبخندی چاشنی چهرم کردم نمی خواستم ازخودم ضعف نشون بدم اما اشکام لوم دادکوه غروری که سعی درحفظش داشتم ازبین رفت!
خودش هم به گریه افتاد
_اون ازحال وروز محسن،اینم ازتو.حالاهم بارفتنش....!
بقیه حرفش روخورد رنگش پرید دستمو رو شقیقه هام گذاشتم که ضرب گونه میزد. احساس میکردم خونه دور سرم میچرخه این بغض لعنتی هم رهام نمیکرد باهمون حال گفتم:
_پس بلاخره رفتنی شدامیدوارم بتونه همه چیزروفراموش کنه.
خواست چیزی بگه امامنصرف شد
_من ناراحت نیستم فقط یکم شوکه شدم سیدازاول هم موندنی نبود، تمام تلاشش رو کرد تارضایت خانوادم روجلب کنه نباید دلخور میشدم به حرمت پدرم پارودلش گذاشت.این برام باارزشه...
تاخودصبح پلک روهم نذاشتم یعنی بدون خداحافظی میرفت؟البته اینطوری برای من بهتربود چون هیچ وقت ازخداحافظی خوشم نمی اومد
این همه بی تابی وبی قراریم بی موردبود بایدتسلیم خواسته خدامی شدم حتماقسمت هم نبودیم وشایدحکمتی داشت که من ازدرکش عاجزبودم ولی ته دلم خوشحال بودم که خداهمچین عشق پاکی نصیبم کرد
دلبسته مردی شدم که پرازخوبی ومهربونی بود غیرتش قبول نمی کرد حرم حضرت زینب توخطرباشه همین عشق باعث شدراه درست روپیداکنم ونوری توقلبم ایجادشدکه همه تاریکی هاروازبین برد...
بعدازنمازصبح یادداشتی برای لیلاگذاشتم واومدم بیرون.همیشه فکرمی کردم اگه یه روزی این خبر رو بشنوم حتما می میرم اماحالازنده بودم !
بادخنک به صورتم خوردوروحم روجلاداد خداروشکرکردم بابت صبروطاقتی که بهم داد..
مامانم رومبل خوابش برده بود ازدردزیاد هم دستمال به سرش بسته بود نمی دونم چطورشدکه یهوبیدارشد ازقرمزی چشماش می شد
حدس زدکه مثل من تاصبح بیداربوده کنارش نشستم دستموگرفت وگفت:
_همش تقصیرمن وباباته باخودخواهیمون نابودت کردیم ،دیشب کلی فکرکردم بعدش ازخداخواستم اگه صحیح وسلامت برگردی دیگه بااین ازدواج مخالفت نکنم،بااینکه سید وصله مانیست اماقبول دارم مردزندگیه وصاف وصادقه.
اشک چشمام روپاک کردم وبادلخوری بلندشدم
_خیلی دیربه این نتیجه رسیدی فایده ای نداره.
به قدری خسته بودم که توان ایستادن نداشتم
_چرا؟مگه چی شده؟
بدون اینکه به عقب برگردم گفتم:
_سید میره سوریه می خوادمدافع حرم بشه شایدهم هیچ وقت برنگرده
ازسکوتش متوجه شدم که حیرت کرده!......
,,,,عاشق ترینم من کجاوحضرت زینب؟
حق داشتی اینقدرراحت بگذری ازمن,,,,
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ ع_خ
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸