🌷رمان کوتاه و
#واقعی
💞
#عشق_آسمانی_من
قسمت ۱۴
بعد از اون اتفاق جالب
یک بار منو محمد...
همراه خواهرم و همسرش برای مسافرت رفتیم اصفهان چندروزهم طول کشید
رسیدیم اصفهان... رفتیم خونه اقوام
فردا صبح بعداز خوردن صبحونه
رفتیم برای گردش
اول رفتیم سی سه پل
اون موقعه زاینده رود آب داشت
🌷محمد: بچه ها بشنید من برم چندتا بستنی بگیرم بیام
شوهرخواهرم: محمدجان دست درد نکنه
بستنی ک خوردیم آجی فاطمه گفت :
_علی آقا لطفا اینجا نگه دار منو آذر بریم خرید
سه ساعتی طول کشید
وقتی برگشتیم...
محمد و علی آقا : سه ساعت خرید؟
محمد در حالیکه میخندید:
🌷_آذر خرید عروسیمون طول بدی من ولت میکنم ... خریدت کردی خودت بیا خونه
-واقعا آقا محمد؟
🌷محمد:بله آذر خانم
-من قهرم
نزدیکم شد...و آروم در گوشم گفت
🌷_ آدم ک با نفسش قهر نمیکنه خانمم
ادامه دارد....