🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۱۷ یڪے دوروزے موندیم نجف آباد روزے ڪه خواستیم حرڪت ڪنیم بیایم قم... عمه اینا از قم مامان باباے خودم از نجف گفتن حق ندارید با موتور برگردید موتور بذارید خودتون با اتوبوس برید ماهم میخندیم و میگفتیم: موتورخودش یعنے میاد قم؟ آخر ما نتونستیم اونارو راضی ڪنیم آخرش هم قرار شد... من با اتوبوس..... محمد با موتور بیاد من چند ساعتے زودتر از محـــــــــمد رسیــدم خونه اون چندساعت بهم چند سال گذشــت وقتـے رسیــد من دم در دید وگفت: 🌷_خانم اینجا چیڪار میکنی؟تو کوچه؟ -وای محـــمد خدارو شڪر اومدی؟ 🌷محمد:مگه قرار بــود نیام خـانمـ -مـن نگرانت بـوووودم 👣محـمـد:آذرجان چرا آخه گریه مـیکـنی....ببین من اینجام... صحیح سالــم.... مـحـمـد تـا یه ساعت باهام حــرف زد تا آروم بـشم غافل از اینکه چــند وقت دیگـه محـمد براے همیشــه از دست میدم ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو میم