💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 ٣ شروع کردم به گرفتن شماره مهدیه... مشترک مورد نظر خاموش می باشد ای وای بدبخت شدیم رفت گل رس تو سرمون _ممنون برنمیداره احتمالا گم شدیم... حاجی : از کدوم شهر اومدید دخترم _کرمان سیدجواد _با کاروانای زیارتی اومدید؟ _بله سید: پس بیاید من میرسونمتون ترمینال فقط زود باشید چون ممکنه برن _ممنون دستتون درد نکنه ... فاطمه: خدا خیرتون بده ممنون... سید: خواهش میکنم بفرمایید از حاج آقا تشکر کردیم و پشت سر سید راه افتادیم حالا تازه فرصت کردم نگاهش کنم خدای من این طلبه اس بابا الکی میگه... تیپش عین خانواننده هاس با مشتی که فاطمه به پهلوم زد جیغم رفت هوا.. _مگه مشکل داری چرا میزنی فاطمه که رنگش قرمز شده بود اشاره کرد به سید... سید در حالی که کلافه بود گفت: خانوم محترم اگه نگاه کردنتون تموم شد بیاید سوار شید جا می مونید ها... وای خاک تو سرم شرفم افتاد کف پام با فاطمه رفتیم کنار ماشینش یه ۲۰۶ آلبالویی بود در عقب رو که باز کردیم روی صندلی عقب کلی خرت و پرت بود و فقط یه نفر جا میشد فاطمه عقب نشست و منم در جلو رو باز کردم و نشستم یه بسم الله آروم گفت و ماشینو روشن کرد _واااای صبر کنید آقا جواد سید: چیشد.. _دوربینمو از امانت داری نگرفتم ... سید: قبض رو بدید من میرم میگیرم قبض رو به بدبختی از جیب شلوارم در آوردم و دادم دستش،از ماشین پیاده شد و با دو از پله های جلوی ورودی حرم بالا رفت... ادامـہ‌دارد . . .