رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_پنجاهوچهارم
بهمن و دار و دسته اش با عجله ما رو توی ماشین هایی که با فاصله ی زیادی از اینجا قرار داشتن نشوندن و بعد اینکه روی چشم من و حیدر چشم بند گذاشتن به سمت جایی که نمی دونستم کجاست حرکت کردن.
کنار حیدر توی ماشین نشسته بودم و این نزدیکی بیش از اندازه با کسی که قلبم براش بی قراری می کرد توی اون حال و اوضاع، برام خوشایند بود.
ماشین خیلی ساکت بود و توی این سکوت، صدای آروم حیدر رو از کنار گوشم شنیدم که گفت: اصلا نترسی، اینا هیچ کاری نمی تونن بکنن.
گذاشتم قلبم حرف بزنه، برای همین با لحن آرومی گفتم: تا شما هستین من نمی ترسم.
انگار مردی که مراقبمون بود زیاد این مکالمه رو دوست نداشت که هشدار داد کمتر دل و قلوه بدیم و ساکت بمونیم.
مدت زیادی گذشت تا اینکه ماشین متوقف شد و بدون اینکه چشم من و حیدر رو باز کنن مجبورمون کردن پیاده بشیم و باهاشون باقی راه رو پیاده طی کنیم.
راه زیادی رو پیاده رفتیم و وقتی چشمم رو باز کردن، چندبار پلک زدم تا اینکه چشمم به نور عادت کرد و تونستم ببینم که توی یه انبار پر از علوفه با دیوارهای کاه گلی هستیم و بهمن هم جلومون رژه می ره.
خبری از شهرام و روژین نبود و بهمن پیروزمندانه قدم بر می داشت تا اینکه مقابل حیدر ایستاد و رو بهش گفت: تو و نامزدت می تونین سالم از اینجا برین بیرون، ولی به این شرط که...
حیدر وسط حرفش پرید و گفت: ایشون نامزد من نیست.
از حیدرکه انقدر سریع در مقابل این جمله جبهه گرفته بود دلم گرفت و نگاه ماتم زده ام رو بهش دوختم.
بهمن پوزخندی زد و گفت: درک می کنم! اینو می گی که به خاطر تو اذیت نشه!
از ته دلم دعا کردم واقعا همینطور بوده باشه.
حیدر با لحن قاطع جواب داد: ایشون دزدیده شده و من فقط وظیفه ی خودم می دونم که باید نجاتش بدم همین!
بهمن با زیرکی گفت: پس احتمالا اینکه شماره ی تو رو حفظ بوده و اولین نفر هم به تو زنگ زده، بی مورده؟! یعنی می خوای باور کنم همینجوری شماره ی پسر مردم رو حفظ کرده و هیچ رابطه ای این وسط نیست!
از حرف بهمن که اینجوری ساده دستم رو برای حیدر رو کرده بود خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
حیدر جوابش رو نداد و بهمن رو به مرده گنده بکی که کنار حیدر ایستاده بود گفت: ازشون برای حاج رسول فیلم بفرست...
حیدر پوزخندی زد و گفت: هه! حاج رسول مردی نیست که به خاطر جون بچه اش از قانون بگذره... اون هر شب به امید شهادت پسرش می خوابه!
بهمن مثل حیدر با لحن مسخره کننده ای جواب داد: از بی آبرو شدن عروسش چطور؟!... هوم؟!
از حرفش ترسیدم و با چشمای گشاد نگاهش کردم و خیلی سریع گفتم: به خدا من عروس حاج رسول نیستم.
بهمن به سمتم اومد و همراه با پوزخند کجی که کنج لبش بود رو بهم غرید: هه! خواهیم دید هستی یا نه.
با ترس و لرز جواب دادم: من ... من شماره ی خیلیا رو حفظم.... اون... اونروز چون آقا حیدر پلیسه من اول از همه به ایشون زنگ زدم.... به خدا ما هیچ ربطی به هم نداریم....
بهمن ریز نگاهم با زیرکی گفت: دوستش داری نه؟!
به یکباره سکوت کردم...چه ساده لو رفته بودم.....
نگاه حیدر به روم خیلی سنگینی می کرد... دوست داشتم اون لحظه آب بشم و به زمین فرو برم... رازی که مدتها توی دلم نگه داشته بودم به یکباره برملا شد و دستم رو رو کرد.
بهمن ازم فاصله گرفت و رو به مرده با سر اشاره ای کرد و مرده هم با مشت منقبض شده اش به طور ناگهانی ضربه ای به شکم حیدر زد.
کمر حیدر به خاطر ضربه اندکی خم شد، ولی مرده به همین ضربه راضی نشد و مشت های بعدی رو نثار تن و بدن تنومند حیدرکرد و مرد دیگه ای هم به کمکش اومد و دوتایی به جونش افتادن.
کاری از دست من بر نمی آمد که براش انجام بدم و حتی می ترسیدم به بهمن بگم کاری بهش نداشته باشن، چون هم خجالت می کشیدم و هم فکر می کردم اگه بگم و ازش دفاع کنم بهمن فکر می کنه واقعا چیزی بینمون هست و از من و آبروم برای به زانو درآوردن حاج رسول استفاده می کنه.
دیدن حیدرزیر مشت و لگد دوتا لندهور بد هیبت، قلبم رو به درد آورده بود و بی صدا اشک می ریختم.
دوتا مرد ضارب بس که کتک زده بودن به نفس نفس افتاده بودن، ولی همچنان مشت و لگد حواله ی بدن حیدر می کردن تا اینکه بهمن دستش رو بالا گرفت و اون دوتا حیدر رو رها کردن و تازه وقتی از جلوی حیدر کنار رفتن، نتونستم ببینم چه بلایی سرش آوردن.
حیدر روی زمین زانو زده بود و از گوشه ی لب و بینیش خون می اومد و پیراهنش هم پاره شده بود، ولی با این وجود حتی آخ هم نگفته بود و همچنان پر اقتدار به نظر میرسید.