رمان آنلاین سفر عشق ❤️ - یعنی ممکنه؟! - باید ممکن بشه! سکوت کردم و توی دلم آیة الکرسی خوندم و دعا کردم راهی باشه تا از این مخمصه نجات پیدا کنیم. توی اون اوضاع و احوال نزدیکی حیدر بهم برام خوشایند بود و صدای نفسهای طولانیش بهم دلگرمی می داد که کنارمه و مراقبه تا اتفاقی نیفته. مدت طولانی رو بلا تکلیف نشسته بودیم تا اینکه حیدر نفسش رو طولانی بیرون داد و گفت: دیگه وقتشه! با تعجب نگاش کردم و گفتم: وقت چی؟! - اینکه از اینجا بریم! به قدری با خونسردی گفته بود که باورم شد الان در رو باز می کنه و می گه بریم خونه! با کنجکاوی نگاهش می کردم که ادامه داد: کاری که می خوایم بکنیم خیلی خطرناکه، ولی باید بشه... اونا برای آزاد شدن فردی که دست ما گرفتار شده هر کاری می کنن، حتی آزار و اذیت تو... می دونم که تا حالا بچه ها سرشون رو با همون عکس که ازمون گرفتن و وعده های الکی گرم کردن تا ما راه نجاتی پیدا کنیم، ولی ممکن نیست افراد ما اون فرد رو بهشون تحویل بدن. با کنجکاوی پرسیدم: چ... چرا؟ - چون اطلاعات زیادی داره که می ترسن لب تر کنه و دودمان همشون رو حتی خیلیا که در راس دولت نشستن رو به باد بده! - مگه شغل شما چیه که همچین شخصی رو گرفتین؟! انگار انتظار این سوال رو نداشت که با چشمای درشت نگاهم و کرد و به جای جواب دادن گفت: الان وقت این حرفا نیست، پشتت رو به من کن! با گیجی گفتم: چرا؟! - برای اینکه دستات رو باز کنم. اهانی گفتم و پشت بهش نشستم و اون هم پشتش رو بهم کرد و لحظه ای بعد گرمی دستاش رو روی مچ دستم که سعی داشت طناب رو باز کنه احساس کردم و قلقلکم اومد. دستای سردم از برخورد دستاش به یکباره گر گرفتن، ولی این حس خیلی زودگذر بود چرا که حیدر با مهارت تمام خیلی سریع دستام رو باز کرد و گفت: اگه من با کسی درگیر شدم و تفنگش رو زمین انداختم خیلی زود بردارش و تهدیدش کن...باشه؟! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: باشه! - خوبه! حالا دستای من رو باز کن. با عجله مشغول باز کردن طناب کنفی دور دستاش شدم و به سختی تونستم طناب پر گره رو باز کنم. وقتی طناب رو کامل باز کردم، حیدر دستاش رو از حصار طناب آزاد کرد و خیلی سریع طناب دور پاش رو هم باز کرد و رو بهم گفت: نگرانی من اینه که بخوان از تو برای پیش برد کارشون استفاده کنن ! با گیجی وسط حرفش گفتم: یعنی چیکار کنن؟! - همون کاری که اون مرده دیشب بین درختا می خواست بکنه! ته دلم خالی شد و با خجالت سرم رو پایین انداختم که حیدر ادامه داد: تمام تلاشم رو می کنم که قبل اینکار از اینجا بریم، ولی محض احتیاط این رو بگیر.... اگه این اتفاق افتاد قورتش بده. به دستش که مقابلم نگه داشته شده بود نگاه کردم و نگاهم روی کپسول کوچیک سفید رنگ ثابت موند. آب دهنم رو قورت دادم و نگاه پریشان و ترسیده ام رو به تیله های مشکی نگرانش دوختم که پلک روی هم گذاشت و گفت: نگران نباش، این فقط بی هوشت می کنه. با تعلل کپسول رو از کف دستش برداشتم و با لحن توام با خجالت گفتم: خب منتظر می مونن تا به هوش بیام، یا از وقتی بی هوشم... روم نشد ادامه بدم و حیدر که منظورم رو فهمیده بود گفت: اونا می دونن هر کی این رو بخوره می میره! با چشمای گشاد نگاهش کردم و گفتم: یعنی باید بمیرم؟! گفتی فقط بی هوش می شم که... - اصلا شاید لازم نشه استفاده کنی! بعدشم گفتم این تو رو نمی کشه! - اگه مردم چی؟! با حرصی که توی صداش بود جواب داد: به نظرت بهتر از این نیست که .... جمله اش رو رها کرد و همراه با بستن چشماش نفسش رو عصبی بیرون داد! حتی تصور حرفی که زده بود هم رعشه به تنم انداخت! حرفش درد داشت! غم داشت که بغض کردم و با خودم گفتم: مرگ صد برابر بهتر از اینه.... شاید اشکم به خاطر این بود که حیدر راحت از مردنم حرف می زد! حیدر از جاش بلند شد و به سمت بسته بندی های علوفه که ارتفاعشون تا سقف رسیده بود رفت و گفت: نگران نباش! نمی زارم کار به اونجا برسه! فعلا باید تا دیر نشده مخفیگاه بسازیم... گوش بده ببین اگه کسی اومد بهم بگو