رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_شصتم
دو دستی پام رو چسبیده بودم و فشار می دادم تا شاید درد کمتر بشه و وقتی حیدر روسری رو روی زخمم بست کاملا غیر ارادی به دستش چنگ زدم و گریه ام هم شدت گرفت.
حیدر بدون توجه به بی طاقت بودن من، روسری رو رپی زخم بست و گفت: اگه نبندم خونریزی زیاد می شه و خطرناکه!
کاری جز گریه از دستم بر نمی اومد و حیدر که برای رهایی از این مخمصه عجله داشت، بازوم رو گرفت و در حالی که من از تماسش گر گرفته بودم، گفت: پاشو! باید بریم.
بازوم رو بالا کشید و کمکم کرد روی پام بایستم و بعد اینکه اسلحه ی کلاش رو به گردنش انداخت، اسلحه ی کلت دیگه ای که روی زمین گذاشته بود رو هم به دست گرفت و با گرفتن بازوم کمکم کرد راه برم.
اولین قدم رو که برداشتم و سنگینی بدنم رو روی پای تیر خورده ام انداختم، آنچنان دردی توی پام پیچید که ناخواسته آخ گفتم و تمام توانم رو توی دستام ریختم و به ساق دست حیدر چنگ زدم.
حیدر بازوم رو محکمتر گرفت و گفت: طاقت بیار.... تو که نمی خوای شب رو همینجا رهات کنم؟!
فکر کردم داره جدی می گه و از ترس اینکه نکنه من رو توی این دره ی مخوف تنها بزاره و بره به آرومی شروع به راه رفتن کردم و با چشمایی که به خاطر درد محکم بسته بودم، قدم برداشتم.
شاید پنج قدم بیشتر نرفته بودیم که ناگهان صدای سُر خوردن کسی که روی زمین شیب دار راه می رفت به گوش رسید.
صدای پا خیلی نزدیک بود و من با ترس چشم باز کردم، ولی در همین لحظه حیدر مهلت نداد چیزی ببینم که من رو با خودش کشید و به دیواره ی پرتگاه که ارتفاعش بلندتر از جای قبلی شده بود کوبیدم و خودش هم بهم چسبید و دست آزادش رو تکیه گاه بدنش کرد و روی دیوار پشت سرم گذاشت و برای اینکه دیده نشه سرش رو خم کرد.
مغزم به کلی قفل کرده بود و قلبم جوری می زد که حس می کردم حیدر که سینه اش بهم چسبیده بود رو به عقب هول می ده و بر می گردونه.
من که حتی حیدر رو دیگه توی خوابم هم نمی دیدم حالا خودم رو کنارش می دیدم .
این نزدیکی بیش از حد و صدای نفس هاش نزدیک گوشم حالم رو بد کرده بود وحال بدی داشتم که من رو تا مرز جون دادن پیش برده بود.
حیدر می تونست کنارم پناه بگیره و اینکه اینجوری بهم چسبیده بود و می شه گفت بغلم کرده بود، معذبم می کرد.... البته بعداً فهمیدم دلیلش مانتوی قرمزم بوده که ممکن بود جامون رو لو بده!
دستم رو که به خاطر حرکت ناگهانیش روی سینه اش گذاشته بودم مشت کردم و لب گزیدم تا به خاطر درد پام صدای ناله ام بیرون نیاد.
صدای پچ پچ حیدر از کنار گوشم دیگه کارم رو ساخت که با حرف زدن نفسم رو برید وقتی پچ زد: قلبت جوری می زنه که الان صداش لومون می ده.... نترس! یه نفره... کارش رو می سازم.
شاید اون لحظه واقعا جای شکر داشت که نفهمیده بود این تپش قلب من به خاطر آغوش دور از انتظار اونه!
آغوشی که نمی دونستم برام دوست داشتنیه یا ملال آور!
آغوشی که می ترسیدم تجربه اش، روزهای دوریش و بودنش برای مرضیه رو برام عذاب آور کنه.
به آرومی سرم رو بالا گرفتم و چون نگاهش به سمت راست بود به نیم رخ مردانه اش چشم دوختم.
و در همین لحظه سر حیدر به سمتم چرخید و از فاصله ی شاید پنج سانتی نگاهم توی نگاه گرم و تب دارش گره خود و این نگاه پایین تر رفت تا رسید به لبم که هنوز لا به لای دندونم اسیر بود.
از ذهنم گذشت نکنه ذهنم رو بخونه و بدونه چی توی دلم می گذره؟!
لبم رو از حصار دندونم آزاد کردم و برای اینکه به خودم مسلط باشم نفسم رو همراه با آب دهنم قورت دادم و راه رو برای سکسکه ی بی موقع هموار کردم.
با اولین هیک سکسکه ام ابروهای حیدر بالا پرید و دومین هیک کار دستمون داد و صدای کشیده شدن ضامن تفنگ از فاصله ی نه چندان دور به این آغوش مبهم پایان داد.
داشتم خودم رو برای سکسکه ی چهارم آماده می کردم که ناگهان دست حیدر روی دهنم نشست و تماما گوش و چشم شد و به سمت دیگه ای نگاه کرد.
صدای قدمهایی که محتاطانه بهمون نزدیک می شد توی گوشم اکو می رفت و حالا قلبم از ترس اینکه لو رفتیم به کندی می زد.