#پارت۳۳
#زهراےشهید🥀
حواسم به اطرافم نبود انقدر اونجا نشستمو گریه کردم که ساعت نزدیک دوازده شب شد.
دیگه خانما داشتن میرفتن روضه خون حرفای اخرو میزد
خواستم برم اشپز خونه صورتمو بشورم دیگه صدای مداحی و روضه خون نمیومد
یه دختر برقو روشن کرد بعدم سمت
اشپز خونه گفت :ـبا اجازه منم میرم حاج خانم مراقب خودتون باشید شبتون بخیر خدانگهدار
حاج خانمم از اشپز خونه گفت :برو دخترم ممنونم ازت اجرت با فاطمه زهرا خدانگهدارت
انگار نمیدونستن من هنوز اونجام چون خونه طوری بود که کنار در اشپزخونه جا بود برای نشستن و من معلوم نبودم
شنیدم صدای خانم صالحیو که با فاطیما حرف میزدن
خانم صالحی:امشب زهرا نیومد فاطیما؟
فاطیما:فکرنکنم اگر امده بود حتما میومد پیش ما هرچیم نگاه کردم ندیدمش
خانم صالحب:نمیدونم چرا این دختر نیومد
فاطیما فردا اگر امد شماره بگیر باهم در ارتباط باشید
فاطیما:اره حتما میگیرم مامان
بعد از این حرف پاشدم دیگه برم
یکم صدامو تغییر دادم رفتم جلوی در اشپز خونه و گفتم
-ببخشید؟
فاطیما:عه شما اینجایید
-بله دیگه داشتم میرفتم ببخشید مزاحمتون شدم
فاطیما خانم این لیوانی که بهم دادید بفرمایید
امد جلو و لیوانو گرفت
+من دادم؟
-بله من حالم خوب نبود اب قند دادید بهم ـ
+اها شما اون خانم هستید پس
-بله دیگه ببخشید خدانگهدار
بعدم سریع رفتم بیرون خیلی هوا تاریک بودو فقط چند تا از پسرا تو حیاط بودن ترسیدم تا خونه برم
نمیدونستم چی کار کنم
از پله ها رفتم پایین خیلی ارومـ
هنوز سر درد داشتم
رفتن جلوی در تیر چراغ برق روشن بود ـ
خوابم میومد کوچه تاریک بودو میترسیدم ولی رفتم خیلی تند تند راه میرفتمو به اطرافم نگاه میکردم منکه هر شب تو این موقع میرفتم نمیدونم چرا امشب میترسیدم
دیگه کسی تو کوچه نبود چادرمو جمع کردمو دوییدم تا خونه
وقتی رسیدم در زدم بعد از چند دقیقه پدرم درو باز کرد
*ادامه دارد...