🥀 -ببخشید ،میشه بگی مامان جان —خواستگاری کردمو گفتم خیلی وقته زهرارو در نظر دارم واسه پسرم بعد از محمد رضا تعریف کردم اونم گفت هنوز زهرا بچه اس بعدش گفتم خانم حیدری میدونید که الان دخترای کم سن تر از زهرا ازدواج میکنند و حضرت زهرا هم موقع ازدواج نه سال سن داشتن شما اجازه بدین ما برای خواستگاری بیایم بعدم کلی حرف زدم تا راضی شدو گفتم با پدر زهرا هم باید صحبت کنه بهمون خبر میدن _وا مامان زهرا کجاش بچه اس +خوب دخترم بعضی مادرا اینطوری فکر میکنند –واای خداکنه نه نگن +نمیگن فاطیما  بعد از این همه مدت محمد از یه دختر خوشش امد مگه میزارم این دخترو از دست بده خوشحال بودم که مامان انقدر در تلاشه واقعا خسته بودمو خوابم میومد رفتم تو اتاق تا یکم بخوابم چشمامو که بستم فورا خوابم برد وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود ترسیدم نکنه اذان گفتن یهو یادم امد نمیتونم بخاطر عذر شرعی نماز بخونم اخیش ترسیدم بلند شدمو خودمو مرتب کردمو از اتاق امدم بیرون سلام محمد رضا از سر کار امده بود بابا هم امده بود همه جواب سلاممو دادن رفتم نشستم و مامان گفت :چایی  میخوری -نه مامان جان +باشه محمد رضا:خوب مادر الان چی میشه +هیچی دیگه منتظر میمونیم تا جواب بدن -کی مامان +خانواده زهرا -اهاااااا به محمد نگاه کردم کلککککک  من که میدونم چیا تو دلت میگذره محمد رضا نگام کردو خندید ولی حرفی نزد کلا ماها عاشق زهرا شده بودیم دیگه بعد از شام یکم با خانواده گپ زدیمو گرفتیم خوابیدیم تا ببینیم خدا چی میخواد ـــــــــــــــــــــ زهرا: صبح شده بودو میخواستم برم خونه هستی یه لباس پیدا کردمو پوشیدم باید ساق مینداختم ساق مشکیمو برداشتم انداختم بعدم یه شلوار نسبتا گشاد مشکی با لباس ابی با گلای سفید یه روسری نخی مشکی با طرح های زرد برداشتمو عربی بستم گفتم میرم پیش دوستم مشکی کامل نباشم حالا یه چهار تام طرح و رنگ داشته باشه کلا مشکی و سفید با صورتی خیلی بهم میومد چادر مشکیو برداشتمو از مامان اینا خداحافظی کردم رفتم حیاط تا کفشامو بپوشم بعدش راه افتادم برای رفتن به اون ور خیابون باید از پل هوایی  رد میشدم خواستم از پله ها برم بالا که یادم امد چادرمو یکم جمع کنم ـاینکارو کردمو شروع کردم پله هارورفتن بالا باد با چادرم بازی میکردو من بزور نگه داشته بودمش باز نشه نمیدونم یه نفر داشت میومد پاین که پاش به چادرم گیر کرد کم مونده بود از پشت بیوفتم که دستمو گرفتم به میله ها اون ادم هم داشت میوفتاد که خودشو نگه داشته بود برگشتم تا عذر خواهی کنم -وااایی ببخشید واقعا شرمنده چند تا کتاب دست اون اقا بود که افتاده بود رو پله ها اونارو برداشتو سرشو اورد بالا +خواهش می... که حرفشو خورد +خانم حیدری ؟ چقدر صداش اشنا بود ـیه لحظه نگاهش  کردم بعدم فورا نگاهمو گرفتم واای باز این پسرهههههه همون سعید بود +شما اینجا چیکار میکنید ـ -محل گذره منم داشتم میرفتم بالا کار داشتم +اه بله ببخشید درست  میگید  خوبین -بله ممنونم ـ خواستم بحث ادامه پیدا نکنه -ببخشید بازم شرمنده،یاعلی خواستم برم که *ادامه دارد...