#پارت۴۱
#زهراےشهید🥀
محمد رضا:
بدجوری تو فکر بودم یعنی حوابشون چیه چند روز دیگه قرار بود بریم کربلا شکر خدا
اصلا دست و دلم به کارو و این چیزا نمیرفت
دست خودم نبود انگار دیونه شدم
چیشد که انقدر یه دختر واسم مهم شد که با سعید اونطوری رفتار کنم
ازش عذرخواهی کردم ولی دست خودم نبود وقتی نزدیکش میشد انگار یه کاسه اب یخ ریخته باشن روم
دلم نمیخواست باهاش هم صحبت شم چون در ذهنم نمیگنجید بی دلیل با نامحرم خلوت کنم
صدای در اتاقم من از فکر کشید بیرون یه نگاه به کامپیوتر کردم ساعت ها رو یه عکس حرم خیره مونده بود مو فکر میکردم چشام درد گرفتم
-بفرمایید
+منم داداش با اجازههه
فاطیما امد تو
+سلام بر تو چیکار میکردی
چون اسمش به فاطمه نزدیک بود گاهی فاطمه صداش میکردم
-فکر خواهرم فـکر
+او که اینطور چہ فرکری؟
-دیگه بماند فاطمه خانم
+باشه نگواصلا:/
-خوب کاری داشتی
+داداش چه کاری میخوان باهم یکم حرف بزنیم خوب چخبرا
-سلامتی فاطمه جان حدود ۵روز دیگه اربعینه نمیدونم چه کار کنم دقیقا
-چه کار عزیز من مثل هر سال ساکو میبندیمو نصف راهو پیاده نصف راهم سواره میریم انشاءالله
-انشاءالله
از درسات چخبر دیگه حدود ده۲۰ روز دیگه مدرسه باز میشه
مامتو سفارش دادی
+نه داداش هنوز سفارش ندادم
-خوب فردا با مامان برید مزون بخر دیگه تا تموم نشده دختر
-الان دیگه تموم شده مانتو هاشون باید سفارش بدیم که انشاءالله تا مدرسه اماده بشه
+انشاءلله
یکم دیگه با فاطمه حرف زدیمو بعدم مامان صدامون کرد تا بریم واسه نماز
ـــــــــ،ـ،ـــــــــــ
زهرا:
دیگه رفتم داخل جوابم این بود که بیان اونم فقط به مامانم گفتم با کلی خجالت این همه
*ادامه دارد...
『
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•