رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_شصتوششم
«فاطمه زهرا »
بغصم نه از دردی که می کشیدم! بلکه از این بود که خط زد روی تمام امیدم و بهم گفت برام جای داداش حسینه! گفت فکر کنم داداش حیدره!
من نمی خواستم جای اونا باشه! می خواستم برام همون حیدری باشه که قلبم رو بهش باخته بودم! می خواستم حداقل توی این دو روز طعم داشتنش رو حس کنم! چه خوش خیال بودم که فکر می کردم یه شبه همه چی رو تغییر می دم!
خدا می دونه که جون کندم تا بهش گفتم داداش! من این داداش بودن اجباری رو نمی خواستم.
اشکم پایین چکید و حیدر یه گوله ی کوچیک از مواد رو مقابلم گرفت و گفت: مقدارش رو کمتر کردم که باز حالت رو بد نکنه!
با دست لرزونم گلوله ی کوچیک تریاک رو از دستش برداشتم و دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و اجازه دادم هق بزنم.
حیدر کلافه نفسش رو بیرون داد و گفت: زود دردت رو ساکت می کنه!
کاش می دونست گریه ی من بیشتر به خاطر حرف اونه نه درد ناشی از گلوله!
بغضم رو با یه قلپ گنده ی آب قورت دادم و امیدوار شدم به اینکه این مواد زود اثر کنه و کمکم کنه کمی بخوابم.
حیدر هم ساکت بود و من فکر کردم شاید فهمیده توی دلم چه خبره و خواسته با این حرف بهم بگه بیخود خیال خام نکنم و موفق هم شده بود.
نمی دونم چند ساعت گذشته بود، ولی من دیگه گیج شده بودم و در حالی که درد پا و احساس دسشویی نمی ذاشت بخوابم، چرت می زدم که حیدر به حرف اومد و گفت: اینجا دیگه امن نیست، باید بریم داخل روستا.
با گیجی و خوابآلود نگاهش کردم که روی پاش ایستاد و تفنگ رو روی دوشس انداخت و گفت: می تونی بلند شی؟!
برای اینکه زودتر از این همه دلدرد راحت بشم، دست به کار شدم و به آرومی روی پای سالمم وایستادم و به خاطر درد، لبم رو به دندون گرفتم.
هوا خیلی تاریک تر از قبل شده بود و حتی حیدر رو هم توی تاریکی به سختی می دیدم.
ترس از تاریکی بهم غلبه کرده بود که لب زدم: چقدر همه جا وحشتناکه! می تونیم بریم؟! من از تاریکی می ترسم.
هنوز حرفم رو کامل نزده بودم که گفت: چیزی برای ترسیدن نیست، اینجا همون جاییه که امروز تنها توش بودی، فقط تاریک شده! همین.
- دست خودم نیست! توی تاریکی احساس خفگی می کنم.
پتو و بطری آب که چیزی ازش نمونده بود رو با پاش به یه گوشه هول داد و گفت: می تونی راه بری؟
کوتاه جواب دادم می تونم، ولی وقتی پام رو روی زمین گذاشتم آه از نهادم بلند شد که آخ بلندی گفتم و دو دستی به بازوی حیدر چنگ زدم.
حیدرکه هول شده بود سریع کمرم رو گرفت و کمکم کرد سر پا بمونم و رو بهم گفت: پات رو روی زمین نزار!