زاده‌ےفصݪ‌شہادت...🍂: 🥀 با هستی راه خونرو پیش گرفتیم،ما این ماه از اون خونه تخلیه میکردیمو میومدیم همین دورو برا -خب پخبر +سلامتی -دیگه چخبر +سلامتی -میزنمتا +میتونی بزن دستمو در اوردم از دستش یه نیشکون گرفتم -دیدی تونستم +ایی دیونه خب چه خبرم شد حرف بچه -خب چی بگم +سکوت کن دارم از خستگی میمیرم . -تو که میدونی من نمیتونم ساکت باشم هستی بعدم باید زودتر راه بریم اذان‌میگن الان. +خب خب!ارااامشششش داشته باش -امممم یچیزی بگو یزره فکر گرد بعد گفت: +میدونی زهرا و حدیث نیومدن نرگسم نبود تازه این یادم‌افتاد؛ -اره اصلا ندیدمشون +بهتر بابا پارسال منو از درس انداختن این سه تا هم شوهر کردن منو بیچاره کردن معدلم پایین شد -اره معدل دوتامون پایین شد حالا امسال ان‌شاءالله به ۲۰برسونیم لاقل ۱۹و نیم بشیم +اره خداکنه اخه ۱۸/۷۶صدم شد معدل -۷۹صدم +حالا همون دیگه نتونستیم بیشتر صحبت کنیم،من خونم یه طرف بودوهستی یه طرف دیگه ازش خدا حافظی کردمو راه خونرو پیش گرفتم صدای اذان بلند شد سرعتمو بیشتر کردمو تا پایان اذان رسیدم خونه که داشتم جون میدادم فورا بعد از سلام کردن چون وضو داشتم حاضر شدمو نماز خوندم وای داشتم به هلاکت میرسیدما. الان بهتر شدم رفتم آشپزخونه آب خوردم . اخییی خدایا شکرت عاطفه کجا بود ندیدمش ؟ فکر کنم خوابه اتاقو نگاه کردم اره خواب بود خواهریم ماـمان:گشنت نیست؟ -اره مامان گرسنمه چیزی داریم؟ مامان:اره امروز قیمه درست کردم بشین برات بیارم -واای مامان دستت درد نکنه مامان که غذارو اورد عین دیونه ها حمله کردم اما طبق عادت همیشگیم بیشتر از یه بشقاب و نیم با همه گرسنگیم نتونستم که بخورم