🥀 بعدم بلند شد اوه حواسم نبود بلند شم -سلام مادر:سلام به روی ماهتون زهرا شما از این به بعد به من میگی مامان باشه زهرا کمی متعجب نگاه کردو گفت:چشم مادر:چشم چی؟ زهرا:چشم مامان😄 مادر: چشمت پر نور دخترم بیایید یه چیزی بخوریم ـــــــــــــــــــــــــ🍀 زهـرا: چادر رنگی که فاطیما دادو سر کردمو رفتیم پایین اقامحمد و اقا علی رو مبل بودن حاجی نبود انگار حاج خانم رفت سمت مبلی که اقا محمد روش نشسته بود حاج خانم:زهرا جان بیا بشین پیش رضا خجالت زده به کفشام خیره شدمو سمت مبل قدم برداشتم خیـلی اروم کنار محمد رضا نشستم یه حس عجیب داشتم و رنگ پریدگیمو حس میکردم اینکه الان یا زردم یا سفیدم یا قرمزم حالا یه رنگی هستم فاطیما کنار داداشش علی نشست محمد:خب خب چخبر خانما زیادی حرف نزدین شما دوتا؟ *ادامه دارد...