🥀 :محـمد جلوی یه مغازه پیاده شدم چند تا ترشک گرفتم امروزکلا نمیرم سر کار یعنی این سه روز کارخونه تعطیله میخوام با زهرا خرید عیدو انجام بدم سه روز دیگه عید بود و مدارسو دانشگاه هارو تعطیل کردن حساب کردمو برگشتم تو ماشین تو این چند ماهه انقدر بهش دلبسته شده بودم که اگر یروز نمیدیدمش اونروز مثل دیونه ها میشدم، اگه نباشه من چیکار کنم بهش نگاه کردم با مزه ترشک میخورد خودمو میگرفتم نخندم بهش عین بچه ها شده بود !متوجه نگاهم شد و یه چشمی نگام کرد با مشمبا ترشکی که تا نصفه تو دهنش بود گفت:هــوم میخوری؟ خندیدمو گفتم:نه عزیزم ترشک دوست ندارم مشمبارو از دهنش در اورد و ترشک تو دهنشو قورت داد و گفت:لواشک چی؟ لواشک بدم نمیاد- زهرا:خب پس این ماه لواشک درست میکنم !وااای چقدر دلم خواستا صدای شیشه پنجره امد برگشتم یه دختر بچه بود چند شاخه گل دستش بود پنجره رو کشیدم پایبن جانم عمو- دختر بچه :میشه یه شاخه گل بخرید زهرا:عزیزم میای اینور