رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_هفتادوششم
حرفای مامان حق بود و دلم رو خنک می کرد! ولی ترسیده بودم که نکنه حیدر رو از دست بدم! اون لحظه با خودم می گفتم به خاطر حیدر هر گونه نیش و کنایه ی مادرش رو به جون می خرم!
خدیجه خانم که تا اون لحظه نظاره گر بود و از خداش بود این وصلت سر نگیره، پشت چشمی نازک کرد و گفت: خلایق هر چی لایق!
حیدر سر به زیر ایستاده بود و چیزی نمی گفت!
مامان دستم رو گرفت و گفت: پاشو که خوب وقتی شناختیمشون!
به ناچار روی پام ایستادم و دو طرف چادرم رو توی دستم محکم نگه داشتم.
مامان دستم رو کشید و به سمت در بردم و من در همون حال که به دنبالش کشیده می شدم، برگشتم و نگاه نگرانم رو به نگاه بهت زده ی حیدر دوختم.
دوست داشتم کاری بکنه!... دلم داد می زد و بهش می گفت دستم رو بگیر! نزار همه چی تموم بشه!
با صدای حاج رسول به سمتش برگشتم و حاج رسول رو به مامان گفت: نعیمه خانم! لطفاً آروم باشین! صبر کنین با هم حرف بزنیم.
مامان در جوابش گفت: حاج آقا! احترامتون واجبه، ولی نمی تونم قبول کنم دختری که از گل نازکتر بهش نگفتم رو بفرستم تو خونه ای که می دونم آرامش نداره!
حاج رسول در جواب مامان گفت: بهتون قول می دم فاطمه زهرا برام از دخترام عزیز تر باشه! قسم می خورم نزارم کسی از گل نازکتر بهش بگه.... من سه تا دختر دارم و فاطمه زهرا دختر چهارممه! به خدا قسم تا من زنده باشم نمی زارم کسی حتی بهش چپ نگاه کنه! نمی زارم دلش غصه دار بشه!... ولی....
این«ولی» نفسم رو بند آورد!
حاج رسول قاطعانه ادامه داد: شغل حیدر به همین اندازه که امروز دیدین حساسه! فاطمه زهرا باید بدونه پا به خونه ای می زاره که وقتی شوهرش نیست باید بتونه صبوری کنه! باید بتونه امیدوار به برگشتنش باشه! باید بدونه توی لحظات حساس، ممکنه کنارش نباشه!...
مامان سکوت کرده بود و حاج رسول رو به من ادامه داد: دخترم! حرف امروز خدیجه خانم تا وقتی من زنده ام دیگه تکرار نمی شه، ولی در مورد حیدر ضمانت نمی کنم! می تونی با این شرایط کنارش بمونی؟!
از خجالت داشتم ذوب می شدم و سرم رو پایین انداختم!
من بهتر از کسی حتی خود حاج رسول سختی کار حیدر رو درک کرده بودم! من به چشم خودم خطر رو دیده بودم و با این حال قبول کرده بودم کنارش بمونم!
سکوتم طولانی شد و عاقد با صدای رسایی گفت: سکوت عروس نشانه ی رضایته!