🥀 :دو روز بعـد با خستگی بیدار شدم ساعت ده پرواز داشتیم امسال محمد اینا به چهار تا خانوده کمک میکنند واسه سفر به مشهد ما که کل تعطیلات میریم مشهد صبحونه رو حاضر کردم و همه رو بیدار دیروز خیلی روز خوبی بود کل فامیل جنع شدیم خونه مادر شوهرم بچه هاش و پدر و مادر و برادر یا خواهر کلا دعوت شدیم و کلی خوش گذشت همه ساک هارو جمع کردیم چک کردم ببینم همه چیز حاضره که خداروشکر حاضر بود محمد:زهرا جان عجله کن بایدبریم چشم- چند ساعت تو هواپیما بودیم تا رسیدیم مشهد وسایلامون رو توی هتل گذاشتیم و رفتیم حرم منو محمد وقتی چشمامون به گند اقا افتاد دستمونو بالا اوردیم و عرض ادب کردیم و بجه ها هم همینکارو کردن دیگه بلد بودن سلام کردن به معصومین را منو زینب وارد بخش خواهران شدیم و محمد با پیرا رفت بخش برادران نشستم و گریه کردم گریه کردم این همه مدت دلتنگیمو و زینب هم پا به پای گریه میکرد بلند شدیم مادر پاشوبریم مرقد اقا- دستمو گرفت باهم رفتیم ورودی اون مکان مقدس و بازم عرض ادب کردیم با یه دستم دست زینب رو گرفته بودم میون شلوغی گم نشه خودمو بزور نزدیک مرقد کردم و بوسه ای بهش زدم زینب عین ابر بهار گریه میکرد صدای دردو دلشو میشنیدم ... زینب:اقاا جون دلم برات تنگ شده بود اقا ممنون که بازم اجازه دادی بیام اقا جون تو اون فشاری که میاوردن نمیتونستم بمونم با سختی برگشتیم تو صحن نگران پسرا بودم گم نشن دلم شور میزد که محمد بعد از چند دقیقه امد با پسرا نفسی از سر اسودگی کشیدم محمد:حاج خانم از کی اینجایی حاجی من اونجا خفه شدم میخوان ادمو بکشن- محمد خنده ارومی کرد گفت:عیب نداره خانم می ارزه حالا بیایید بریم وضو بگیریم یه نمازی بخونیم همین کارو کردیم اول محمد و بچه ها نماز خوندن و من نشستم تا تموم شدو منم خوندم موندیم تا نماز ظهر رو خوندیم اونم بت بدختی و برگشتیم هتل مرتضی خوابش برده بود و بچه ها هم خیلی خوابشون میومد فورا خوابیدن بدون نهار من یکساعت خوابیدم که صدای در امد محمد زود تر بیدار شد رفت درو باز کنه ظاهرا نهار اورده بودن بلند شدم صورتمو شستم و بچه هاهم بیدار شدن نهار خوردیم و بازم رفتیم حرم تا شب اونجا موندیم البته من کتابمم برده بودم حرم یه ارمش دیگه داشت واسه درس خوندن ♥?? ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ عاطفه رو گذاشتم مدرسه بچه هارم مهد و سریع رفتیم دانشگاه انقدر درس خونده بودم که الان میتونستم مثل یه شعر از حفظ کتابو بخونم البته جزوه ولی استرس داشتم یادم بره تو بسیج دانشگاه ثبت نام کردم الان که ۱۶فروردین ماه رمضان شروع میشه این خیلی خوبه ولی خب سخته چون هوا هم گرمه هستی:زهراااا جانم- هستی:پیاده شو دیگه پیاده شدم قفل ماشینو زدم با گفتن بسم ا￾ وارد دانشکده شدم الان بریم سالن امتحان- هستی:نه نیم ساعت دیگه امتحان شروع میشه وایسیم ملیکا هم بیاد ملیکا از اون روز که باهاش صحبت کردم چادری شده بود دوباره حقیقت منم خیلی اینجا زخم زبون خوردم ولی تو این مدت پنج تا دختر رو چادری کردم اره دیگه ما اینیم این امریکا هم بره از حرص بمیره لبخندی زدم که هستی گفت:چیه چرا میخندی وا من کی خندیدم هستی- هستی:الان لبخند نزدی ملیکا امد که دیگه فرصت حرف زدن نداشتیم خلاصه امتحان رو عالی دادم و از سالن امتحان خارج شدم نشسته بودم تو سالن دانشکده و منتظر بودم این دوتا بیان استاد رقیق:خانم حیدری؟ سرمو اوردم بالا که با استاد رقیق مواجه شدن بلند شدم و نگاهمو به کفشام دوختم سلام استاد- استاد رقیق:سلام حالتون خوبه؟ ممنونم استاد الحمدا￾- استاد رقیق :خداروشکر عرضی داشتم خانم حیدری بفرمایید استاد- استاد رقیق:حقیقتا بنده قصدم خیره میخواستم شما تو این کار خیر شریک بشید چه کاری استاد؟- استاد:میتونید یه کاری برای من انجام بدید بتونم و منطقی باشه چشم- استاد رقیق:منطقیه خانم و میتونید بفرمایید- استاد رقیق:با من ازدواج کنید متعجب چشام،گرد شد بله؟- هستی:عه خانم حیدری اینجایین بهش نگاه کردم امد دستمو چسبید و گفت:ببخشید استاد کارم واجبه بعدم منو کشون کشون "البتهه نه اونجوری کشیدن در حد هدایت کردن"برد سمت حیاط واااای ابلح چه فکری کردههههه- هستی:خوب شد امدم من خودم فهمیدم این چشاش تورو گرفته از اول ترم همش حیدری حیدری میکنه ...رفتاراش اصلا تابلو بود خواستگاری کرد نه؟ ...ا..اره پسره- جلوی دهنمو گرفت هستی:خواهر من خودتو کنترل کن ملیکا تند تند میومد سمت ما ما امروز هر کدوم یه کلاس جدا امتحان داشتیم انقدر از دست استاد عصبی بودم،میخواستم خفش کنم مثلا وانمود میکنه نمیدونه من متاهلم ملیکا:وای سلام ببخشید معطل شدید نگاه کلافه ای بهش کردم:عیب نداره