✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت... و من اونا را تنها گذاشتم.😔 حالم گرفته بود. نمی دونم چرا؟! اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود. حسی بهش نداشتم که از دوریش بی تاب باشم😕 اما همیشه نسبت به حس نگرانی و بی تابی داشتم.😥 حتی برادر یکی از دوستام که رفت تا روزی که دوباره برگشت ختم صلوات گرفته بودم. تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزون بود برداشتم. سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن رو بهم هدیه داده بود. 😍💚 تسبیح رو بوسیدم و شروع کردم. "خدایا تا وقتی که برادر سلما برگرده هر روز 100 تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب. ان شاء الله صالح هم سالم برگرده. بخاطر سلما... "😢🙏 ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکساله که به این محله اومدیم. اوایل خیلی برام تحمل محیط جدید سخت بود.😢 از تمام دوستام و بسیج محله مون دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم. بابا هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش رو در اختیارم میذاشت😅 که به پایگاه بسیج محله ی قبلی برم و با دوستام دیداری تازه کنم. یادم میاد اون روز هم با عجله از خونع بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین بابا دویدم.🏃 هنوز در خودرو رو باز نکرده بودم که صالح با لحنی طلبکارانه و البته مودبانه گفت: ــ ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟!😠 برگشتم و سرتاپاش رو از نظر گذروندم. دستی به ریشش کشید و یقه اش رو صاف کرد. سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت.😠 چادرم رو جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم: ــ مثلا چه اشتباهی؟😠 اشاره ای به ماشین بابام کرد و گفت: ــ می خواید سوار ماشین من بشید؟ خیلی به غرورم برخورد.... "مگه احمقم؟ یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟"😡 بدون حرفی دکمه ی قفل رو فشردم و پیروزمندانه داخل خودرو جا گرفتم.😏 متعجب به من نگاه کرد... و موبایلش زنگ خورد. اون روزها سلما رو نمی شناختم. انگار سلما بود که باهاش تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی براش پیش اومده و ماشین صالح رو برده. بعدا که ماشین صالح رو دیدم بهش حق دادم اشتباه کنه. 😅 ماشین اون و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود. 🙈😅 حتی نوشته ی 💚یا حسین💚 پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود. تا مدتها ماشین خودش رو عمدا پشت ماشین پدر پارک می کرد که من دلیل اون اشتباه رو بفهمم و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود.😕 یادم میاد وقتی تماس سلما تموم شد خم شد و به شیشه زد. شیشه رو پایین زدم و بدون اینکه به اون نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم.😠 شرمنده بود و نمی دونست چه بگه؟ ــ مَـ ... من... ببخشید... شرمنده تون شدم... اشتباهی رخ داده... حلال کنید خواهرم...😓 با حرص سوئیچ رو چرخوندم و دنده رو تنظیم کردم و گفتم: ــ بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...😠 و ماشین رو از جا کندم.💨🚙 لبخند تلخی زدم و تسبیح رو آویزون کردم. ادامه دارد...