🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸
#مذهبی_میمانم
📗
#پارت15
اون چند روز مثل برق و باد گذشت و برگشتیم.
تابستون بود و ماهم همگی بیکار .
البته من پرمشغله ترین بودم چون یه عالمه باشگاه داشتم که باید میرفتم.من کل هفته سرم شلوغ بود و همیشه ی خدا کار داشتم. یا داشتم پیش خوانی دوازدهمو میکردم، یاهم باشگاه بودم.
من از سیزده سالگی باشگاه رو به صورت جدی شروع کردم و درحد تیم ملی پیش رفتم. خیلی بهش علاقه داشتم و تنها جایی بود که آرامش روحی داشتم.
دو روز مونده بود به محرم
که خانم نهری زنگ زد و گفت که به بچها بگم که برای آماده سازی هیئتِ پایگاه برای محرم بریم کمک.
فرداش قرار بود همدیگه رو توی مدرسه ببینیم چون مراسم پایان سال تحصیلی بود. به همه اشون گفتم و همگی قبول کردن و قرار شد فردا شب یعنی چهارشنبه که هیئت بود زود تر بریم برای کمک کردن.
.
چهارشنبه شب شد و با بچها سر ساعت رفتیم هیئت.
من هیئتمونو خیلی دوست داشتم چون علاوه براینکه حسینیه داشت ، فضای باز هم داشت که اونجا خیلی سرسبز بود و شبای احیا رو اونجا میگذروندیم.
من اولش از طریق داداش امیر اینجا رو پیدا کردم
مدرسه ای که من توش درس میخونم یه موسسه هست و دوتا دبیرستان دخترانه و دوتا دبیرستان پسرانه داره ،و هئیت عقیل بین دانش آموزای موسسه خیلی معروف بود.
داداشم تو شعبه ی پسرانه ی مدرسه ی خودم درس خونده بود ،
و با رفیقاش همیشه میومدن این هیئت.
منم وقتی با بابا اینا میومدیم دنبالش دیده بودم اینجا رو.
ولی داداش اوایل نمیزاشت برم اونجا ، چون اون با رفیقاش میرفت دوست نداشت دوستاش منو ببینن. ولی بعد اینکه رفت دانشگاه من اومدم پایگاه.