تو از تبار مادری🌹✨ زهرا,خانم بشدت عصبانیه علی سرش رو پایین انداخته و چیزی نمیگه.ازپشت سر دستم رو روی شانه زهرا خانم میذارم _ مامان تروخدا اروم باش.. چیزی نیست!دست من ربطی به علی اکبر نداره.من….من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت وجنگ باشه….من… برمیگرده و باهمون حال گریه میگه: _ دختر مگه بابچه داری حرف میزنی؟عزیزدلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه…این قضیه باید به پدر ومادرت گفته شه …. بین بزرگترا!! مگه میشه همین باشه! _ اره مامان بخدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم..بفکرمن بود.میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم! به دستم اشاره میکنه و باتندی جواب میده: _ اره دارم میبینم چقدبفکرته! _ هست!هست بخدا!!…فقط…فقط…تاامشب فکرمیکرد روشش درسته! حالا..درست میشه…دعوا بین همه زن و شوهرا هست قربونت بشم.. علی دستهاش رو از پشت دور مادرش حلقه میکنه… _ مادر عزیزم!! تو اگر اینقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم.منم که هنوز اینجام….حق باشماست اشتباه من بود.اینقد بخودت فشار نیار سکته میکنی خدایی نکرده . نگاهش میکنم .باورم نمیشه ازکسی دفاع کرده ام که قلب منو شکسته… اما نمیدونم چه رازی در چشمان غمگینش موج میزنه که همه چیز رواز یاد میبرم…چیزی که بمن میگه مقصر تو نیستی! ومن اشتباه میکنم! زهراخانوم دستهاش رو کنار میزنه و از هال خارج میشه…بدون اینکه بخواد حرف دیگه ای بزنه.باتعجب اهسته میپرسم _ همیشه اینقدزود قانع میشن؟ _ قانع نشد!یکم اروم شد…میره فکرکنه! عادتشه…سخت ترین بحثا بامامان سرجمع ده دیقس..بعدش ساکت میشه و میره تو فکر! _ خب پس خیلیم سخت نبود!! _ باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه! _ حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن!.. لبخند معناداری میزنه، پیرهنش روچنگ میزنه و بخش روی سینه اش رو جلو میکشه. _ اره!من برم لباسمو عوض کنم…بدجور خونی شده! مادرش تا یک هفته باهاش سرسنگین بود و ماهردو ترس داشتیم ازینکه چیزی به پدرش بگه.اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شد و ارامش نسبی دوباره بینشون برقرار شد.فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد وعلی بخوبی جواب های سربالا به او میداد. رابطه بین خودمون بهترازقبل شده بود اما اونطور که انتظار میرفت نبود!علی گاها جواب سوالم رو میداد و لبخندهای کوتاه میزد.ازابراز محبت و عاشقی خبری نبود! کاملا مشخص بود که فقط میخواد مثل قبل تندی نکنه و رفتار معقول تری داشته باشه.اما هنوز چیزی به اسم دوست داشتن در حرکات و نگاهش لمس نمیشد. سجاد هم تاچند روز سعی میکرد سرراه من قرارنگیره . هردو خجالت میکشیدیم و خودمون رومقصر میدونستیم. باشیطنت منو را برمیدارم و رو میکنم به زینب _ خب شما چی میل میکنید؟ میخنده و خجالت سرخ میشه.فاطمه منو رو ازدستم میکشه و میزنه توی سرم _ اه اه دوساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه! _ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم زینب لبش را جمع میکند و اهسته میگه یکدفعه علی ازپشت سرش میاد،کف دستش روروی میز میذاره و خم میشه سمت صورتش _ چی زشته ابجی؟ زینب سرش رو میندازه پایین.فاطمه سرکج میکنه وجواب میده _ اینکه سلام ندی وقتی میرسی _ خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته…الان خوشگل شد؟ فاطمه چپ چپ نگاهش میکند _ همیشه مسخره بودی!! خنده ام میگیرد _ سلام اقاعلی!اینجا چیکار میکنی؟ نگاهم میکنه و روی تنها صندلی باقی مانده میشینه _ راستش فاطمه گفت بیام.مام که حرف گوش کن!آمدیم دیگر ازینکه علی هست خیلی خوشحالم و برای قدردانی دست فاطمه رو میگیرم و بالخند گرم فشار میدم.اوهم چشمک کوچکی میزنه. سفارش میدیم و منتظر میمونیم.دست چپش رو زیرچونه گذاشته و به زینب زل زده … _ چه کم حرف شدی زینب! _ کی من؟ _ اره! یکمم سرخ و سفید! زینب بااسترس دست روی صورتش میکشه و جواب میده _ کجا سرخ شده؟ _ یکمم تپل! اینبار خودش راجمع و جور میکند _ ااا داداش.اذیت نکن کجام تپل شده؟ فاطمه باچشمهای گرد و دهانی باز میپرسه _ تواز کجا فهمیدی؟ میخندی همه میخندیم ولی زینب باشرم منو رو ازروی میز برمیداره وجلوی صورتش میگیره. علی هم بسرعت منو رااز دستش میکشه و صورتش رومیبوسه _ قربون ابجی باحیام باخنده نگاهش میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشه.با ترس یک دستمال کاغذی ازجعبه اش بیرون میکشم،