رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ ترس‌وجودموگرفت!میدونستم‌هرکاری‌ازدستش‌برمیاد اینقدرخسته‌بودم‌که‌قدرت‌فکرکردن‌نداشتموخوابیدم باصدای‌اطرافم‌بیدارشدم نگاه‌کردم‌نرگسه‌داره‌دنبال‌چیزی‌میگرده _سلام نرگس:سلام,آخ‌ببخشیدبیدارت‌کردم،دارم‌ دنبال‌نوشته‌های‌رضامیگردم،اومده‌ دنبالشون‌بایدبره‌پایگاه _صبرکن‌الان‌میرم‌بیرون،بهش‌بگوبیاد خودش‌برداره نرگس:وایی‌شرمندم‌رهاجون،معلوم‌نیست این‌پسره،وسیله‌هاشوکجامیزاره _دشمنت‌شرمنده روسریموسرم‌کردم‌رفتم‌سمت‌سرویس، دستوصورتموشستمواومدم‌بیرون عزیزجون‌توحیاط‌نشسته‌بود رفتم‌سمت‌بیرون -سلام عزیزجون:سلام‌دخترم،خوب‌خوابیدی؟ _بله عزیزجون:بیابشین‌کنارم _چشم رفتم‌کناره‌عزیزجون‌روی‌تخت‌که‌نزدی‌ حوض‌بودنشستم عزیزجون:میتونم‌یه‌سوال‌بپرسم؟ -بله عزیزجون:فکراتوکردی‌که‌این‌تصمیمو گرفتی؟ -(فهمیدم‌نرگس‌همه‌چیروگفته) نمیدونم،توشرایطی‌که‌الان‌هستم‌فک‌کنم‌ بهترین‌تصمیموگرفتم