نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_53
صفحه گوشیم رو نگاه کردم،یلدا بود...
خدا رو شکر خطو رو عوض کرده بودم وگرنه فرید ول کن نبود و هی زنگ میزد
و ابروم پیش طاها می رفت...حاال خوبه
بهش گفته بودم ازش خسته شدم و ول نمی کرد،حاال فرید بی خیال بقیشون
رو چی کار می کردم...
دوباره با صدای طاها به خودم اومدم:جواب نمی دید خانوم کیانی؟
لبخند ابلحانه ای تحویلش دادم و قبل از اینکه بیشتر ضایع بشم دکمه ی سبز
رنگ زو فشار دادم:
_سالم ابجی یلدای خودم
یلدا:علیک سالم یسنا خانوم،اگه ما زنگ نزدیم تو هم یه موقع زنگ نزنی از
خودت بهمون خبر بدیا؟!!
_دست پرورده ی شما هام،چی کار کنم که مثل خودتون بی معرفتم...
از قصد از فعل های جمع استفاده می کردم تا بفهمه منطورم به مامان و بابا
هم هست.
_شرمنده یسنایی حال مامانی زیاد خوب نبود درگیر اون بودیم
مامانی مامان مامانم و تک مادربزرگ من بود،از اون خانومای گل روزگار و تنها
فرد تو اقوام نزدیک من که نماز میخوند
و حجاب داشت.
از قصد از طاها فاصله نگرفته بودم تا فکر نکنه خبریه ولی با این حرف یلدا کم
کم ازش دور شدم.
_حاال حالش چطوره؟چیزی که نشده؟دوباره قلبش کار دستش داده اره؟
_بابا یکی یکی بپرس.خدار رو شکر که بخیر گذشت،دکتر گفا خطر رفع
شده.هیچی دیگه مثل همیشه دایی منصور
رفته خونه مامانی و سر ارث و میراث جر و بحث کردند،مثل اینکه این بار هم
بحث حسابی باال می گیره،مامانی هم
حالش بهم میخوره...