نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده صفحه گوشیم رو نگاه کردم،یلدا بود... خدا رو شکر خطو رو عوض کرده بودم وگرنه فرید ول کن نبود و هی زنگ میزد و ابروم پیش طاها می رفت...حاال خوبه بهش گفته بودم ازش خسته شدم و ول نمی کرد،حاال فرید بی خیال بقیشون رو چی کار می کردم... دوباره با صدای طاها به خودم اومدم:جواب نمی دید خانوم کیانی؟ لبخند ابلحانه ای تحویلش دادم و قبل از اینکه بیشتر ضایع بشم دکمه ی سبز رنگ زو فشار دادم: _سالم ابجی یلدای خودم یلدا:علیک سالم یسنا خانوم،اگه ما زنگ نزدیم تو هم یه موقع زنگ نزنی از خودت بهمون خبر بدیا؟!! _دست پرورده ی شما هام،چی کار کنم که مثل خودتون بی معرفتم... از قصد از فعل های جمع استفاده می کردم تا بفهمه منطورم به مامان و بابا هم هست. _شرمنده یسنایی حال مامانی زیاد خوب نبود درگیر اون بودیم مامانی مامان مامانم و تک مادربزرگ من بود،از اون خانومای گل روزگار و تنها فرد تو اقوام نزدیک من که نماز میخوند و حجاب داشت. از قصد از طاها فاصله نگرفته بودم تا فکر نکنه خبریه ولی با این حرف یلدا کم کم ازش دور شدم. _حاال حالش چطوره؟چیزی که نشده؟دوباره قلبش کار دستش داده اره؟ _بابا یکی یکی بپرس.خدار رو شکر که بخیر گذشت،دکتر گفا خطر رفع شده.هیچی دیگه مثل همیشه دایی منصور رفته خونه مامانی و سر ارث و میراث جر و بحث کردند،مثل اینکه این بار هم بحث حسابی باال می گیره،مامانی هم حالش بهم میخوره...