یك‌روزگرم‌تابستان،🌞 مهندس‌ازمحوربه‌قرارگاه‌بازگشت..🚗 یکی‌ازبچه‌هاکه‌تشنگی‌ شدیداورادید،یك‌کمپوت‌گیلاس‌ خنک‌برای‌ایشان‌باز‌کرد،🍒 . مهدی‌قدری‌آن‌رادردست‌گرفت‌و‌ به‌نزدیك‌دهان‌برد،که‌ناگهان‌❕ چهره‌اش‌تغییر‌کردوپرسید: «امروزبه‌بچه‌های‌بسیجی‌ هم‌کمپوت‌داده‌اید؟»🙄 . جواب دادند: «نه،جزءجیره‌امروز‌نبوده.»🤷🏻‍♂ مهدی‌باناراحتی‌پرسید: «پس‌چرابرای‌من‌بازکردید؟»🤕 . گفتند: «دیدیم‌شما‌خیلی‌خسته‌وتشنه‌اید وگفتیم‌کی‌بخوردبهترازشما..»💙 مهدی‌این‌حرف‌هاراشنید♨️، باخشم‌پاسخ‌داد: «ازمن‌بهتر،بچه‌های‌بسیجی‌اندکه بی‌هیچ‌چشمداشتی‌می‌جنگند وجان‌می‌دهند!!»😡 . به‌اوگفتند: «حالابازکرده‌ایم،بخوریدو به‌خودتان‌اینقدرسخت‌نگیرید..»😑 مهدی‌باصدای‌گرفته‌ای‌به‌آن‌برادرپاسخ‌داد: «خودت‌بخورتادرآن‌دنیاجوابگوباشی!»🚶🏻‍♂ . 🌱