❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗
#بدون_تو_هرگز ۳۳
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | نغمه اسماعیل
اینبار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ..
#دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتیهای توی راهی علی میشدم ...
هر چند با بمبارانها، مگه آب
#خوش از گلوی احدی پایین میرفت؟!!
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار
#راست بالا میرفت .. عروسکهاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود .. توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیکترم بیخبر اومد خونه مون !!
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمیکرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظبمون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود ...
بعد از کلی این پا و اون پا کردن، بالاخره مُهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد .. مثل
#لبو سرخ شده بود ...
-
#هانیه!!... چند شب پیش توی مهمونیتون .. مادر علی آقا گفت .. این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده میخواد دامادش کنه ...
جملهاش تموم نشده تا تهش رو خوندم .. به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
- به کسی هم گفتی؟ ..
یهو از جا پرید ...
- نه به خدا .. پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ..
دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید !!
- تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣