باریدن طلا از آسمان بواسطه صلوات
فقيري كه محتاج و صاحب عيال بود ، به طلب رزق و روزي از خانه بيرون آمد . نمي دانست كجا برود . اتفاقا گذرش به مسجدي افتاد كه واعظي بالاي منبر بود و مجلس را گرم كرده بود و مردم را تشويق و ترغيب به صلوات مي كرد . آن مرد فقير همان جا ايستاد و گوش به حرف واعظ مي داد كه مي گفت : در فرستادن صلوات كوتاهي نكنيد ، زيرا اگر ثروتمند بر آن حضرت صلوات بفرستند خداوند متعال در مالش بركت مي دهد و اگر فقير صلوات بفرستد خدا از آسمان روزي او را مي فرستد . آن فقير از آن مجلس بيرون آمد و همين طور كه راه مي رفت مشغول فرستادن صلوات شد و مي گفت : « اللهم صل علي محمد و آل محمد » . سه روز از اين ماجرا گذشت و او صلوات مي فرستاد تا گذرش به يك خرابه اي افتاد . پايش به سنگي گير كرد . آن سنگ را بلند كرد ، ديد زيرش سبو و خمره اي پر از طلا است . با خودش گفت وعدة روزي من از آسمان بايد بيايد ، من روزي زمين را نمي خواهم . سنگ را روي خمره گذاشت و به خانه آمد و قصه را براي همسرش تعريف كرد .
مرد فقير همسايه اي داشت كه يهودي بود ؛ از قضا ، زماني كه داستان را براي همسرش تعريف مي كرد آن مرد يهودي بالاي بام خانه گوش مي داد و فوري از بام خانه پايين آمده و سراسيمه به خرابه رفت و آن سبو و خمره را برداشت و به خانه آورد . وقتي سر آن را برداشت ديد كه پر از مار و عقرب است . به خانواده اش گفت : اين همساية مسلمان ما ، دشمن ما است . وقتي كه من بالاي بام بودم فهميد و اين حرف را زده كه من به طمع بيفتم و آن خمره را باز كنم و مار و عقرب ما را بگزند و نيش بزنند . حالا كه اين طور شد من خمره را بالاي بام مي برم و از روزنه به خانه اش و روي سرشان مي ريزم تا هلاك شوند . حالا كه ضرر را براي ما مي خواستند سر خودشان بيايد . او آمد بالاي بام ، ديد كه مرد فقير با زنش در حال مجادله و سر و صدا هستند و همسرش مي گويد : اي مرد ، روا باشد كه تو سبوي پر از زر پيدا كني و آن را بگذاري ، بيايي و ما در فقر و تنگدستي باشيم ؟ مرد فقير گفت : من اميدوارم كه روزيمان را خدا از آسمان نازل كند كه ناگهان مرد يهودي سر سبو را باز كرد و خمره را سرازير كرد . مرد فقير ديد از بالا صدا مي آيد ، سرش را بلند كرد ديد از روزنة خانه اش زر و طلايي صدا زد : اي زن ، ببين از آسمان طلا و زر مي بارد . سريع ، شروع كرد به صلوات گفتن و جمع كردن زرها . يهودي ديد كه از سبو سر و صداي زر مي آيد آن را برگرداند دوباره ديد كه همان مار و عقرب هاست . دوباره سرخمره را پايين كرد و بقيه اش را به خانة فقير ريخت . يهودي فهميد كه اين سري از اسرار غيبي است . به ذهنش آمد كه اين قضيه مثل همان قضية زمان حضرت موسي است كه آب نيل براي قطبي ها خون بود و براي سبطي آب . در همان لحظه ، مرد فقير را بالاي بام دعوت كرد و به دست او مسلمان شد و از بركت صلوات بر محمد و آل محمد (ص) هم فقير ، ثروتمند شد و هم يهودي سعادت پيدا كرد كه مسلمان شود .
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://chat.whatsapp.com/F4uysRoeHwsDzPMvfKAxFH
https://eitaa.com/darolsadeghiyon