۴۰ سال گذشت!
و ما هنوز زندهایم
و هنوز شهید میآورند
روز گذشته خبر رسید،
"یوسف سرلک را هم آوردند."
..همان یوسفی که سال ها ذکرش بر لبهای همرزمان جاری بود.
..همان جوان شاد و فرزی که هم در رزم پیش قدم بود و هم در کارهای هنری و نمایش و تاتر.
..یوسفی که در آن شب پر حادثه، در سیل بند سه راه خندق جا ماند و ما آمدیم.
▪︎
سیل بند را با خونریزان چند شهید و زخمی فتح کردیم و روی حساسترین نقطه منطقه مستقر شدیم.
یگان جناح راست ما نتوانسته بود خود را برساند و اتصال خط را کامل کند. دشمن از همان نقطه فشار آورده بود تا سه راه را بازپس گیرد.
با مشقت زیاد او را عقب راندیم و جدال تا شب سوم حل شد.
..و اما شب سوم، و ما ادراک...
دشمن با تمام تجهیزات روی جاده خندق قطار شده بود تا سپیده دم کار را یکسره کند.
از تانک و نفربر گرفته تا کمپرسی و تجهیزات راه سازی و...
دیوانه وار در کمین صبح نشسته بود و ۵۰ سانتیمتر عقبنشینی ما، مساوی میشد با ۱۳ کیلومتر شنا... تا ساحل ایران.
...و همانشب میبایست کار را یکسره میکردیم.
بعد از نماز مغرب و عشاء بود که گروهانها آماده شدند و بهسمت سهراه خندق راهی شدند.
یوسف هم حمایل کرده بود و کلاهخود بر سر، آماده و قبراق، همراه شد.
با دستور حمله، سرخی آتش تانک ها یکی پس از دیگری دشت را نورافشانی کرد و....
باز دشمن شکست سختی خورده و گره بهکارشان افتاده بود.
همه لنگان لنگان و خسته از یک شب پر حادثه، به خاکریز پناه آوردند ولی از یوسف خبری نبود.
روایتهای متفاوت، خبر از شهادت او میداد و ماندنش.
سالها در جمع دوستان از او یاد میکردیم و در هر تفحصی و تشییعی با گوش تیز کرده نام او را جستجو میکردیم، ولی...
بالاخره خبر او هم رسید.
او را از راهی آورده بودند که ۴۰ سال پیش ما آمده بودیم.
و او هنوز گرد راه بر تن دارد.... تن که نه...گرد غربت بر استخوان
آمده تا یادمان بیاورد خیلی چیزها را...
راستش! دو روز است با خود کلنجار می روم تا زیر تابوتش قرار نگیرم.
حق دهید که برایمان سنگین باشد تا روحش به نگاهی گلهمند بر زنده بودمان نگاهی کند و سری به تاسف تکان دهد.
او سه راه را تا دیروز حفظ کرده بود و ما نتوانستیم شهرمان را حفظ کنیم.
بیاییم تا چه بگوییم...!؟
بگوییم دشمن که کار را در جبهه نتوانست تمام کند، در شهر تمام کرد!؟
بگوییم جایشان در حمایت از رهبرمان هنوز پر نشده!؟
بگوییم ما ماندهایم و سرگردان دنیای خودمان گشته ایم!؟
نمیدانم... حال سرگشته و حیرانی دارم که معنای زمان را از دست داده و ۴۰ سال را همزمان میبیند. و هیچ بهانهای برای آوردن ندارم.