رمان_مدافع_عشق_قسمت39 : گوشـه‌ای‌ازچادرروی‌صـورتم‌راکنارمیزنم‌و نگاهت‌میکنم‌لبخندت‌عمیق‌اسـت‌به‌عمق عشقمان!بی‌اراده‌بغض‌میکنم.دوسـت‌دارم جلوتربیایم‌وروی‌ریش‌بلندت‌راببوسم. متوجه‌نگاهم‌میشوی‌زیرچشمی‌به‌دستم نگاه میکنی. _ ببینم خانومی حلقت کجاست؟ لبم را کج میکنم و جواب میدهم _حلقه‌چه‌اهمیتی‌داره‌وقتی‌اصل‌چیزدیگه. دستت‌رامشت‌میکنی‌ومیاوری‌جلوی‌دهانت_ِاِاِاچه‌اهمیتی؟پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟ انگشتر نشونم را نشانت میدهم _بااین‌بعدشم‌مگه‌قراره‌اصن‌یادم‌بری‌که چیزیم یاداور‌باشه ! ذوق میکنی _ همممم... قربون خانوم ! خجالت زده سرم را پایین میندازم.خم میشوی‌وازروی‌عسلی‌یک‌شکالت‌نباتی‌از همان‌بدمزه‌هاکه‌من‌بدم‌می‌ایدبرمیداری‌ودر‌جیب‌پیرهنت‌میگذاری‌اهمیتی‌نمیدهم‌و ذهنم‌رادر‌گیرخودت میکنم.حاج‌اقابلند میشودومیگوید _خب‌ان‌شاءالله‌که‌خوشبخت‌شن‌واین اتفاق‌بشه‌نویدیه‌خبرخوب دیگه! با لحن معنی داری زیرلب‌میگویـی _ ان شاءالله! نمیدانم‌چرادلم‌شورمیزند!امابازتوجهی نمیکنم‌ومنم‌همینطوربه‌تقلیدازتومیگویم ان شاءالله.همه‌ازحاج‌اقاتشکروتاراهرو بدرقه‌اش‌میکنیم.فقط‌توتادم‌درهمراهش میروی.وقتی‌برمیگردی‌دیگرداخل‌نمی‌آ یـےوازهمان‌وسط‌حیاط‌اعالم‌میکنی‌که‌دیرشده‌و بایدبروی.ماهم‌همگی‌به‌تکاپومی افتیم‌که،حاضرشویم‌تابه‌فرودگاه‌بیاییم. یکدفعه‌میخندی‌ومیگویی _ اووچه‌خبرشدیهو!میدوییداینوراونور! نیازی‌نیست‌که‌بیایدنمیخوام‌لبخندشیرین این‌اتفاق‌به‌اشک‌خداحافظی‌تبدیل‌شه‌اونجامادرم میگوید _این‌چه‌حرفیه‌ماوظیفمونه تو تبسم متینی میکنی _ مادرجون گفتم که‌نیازی نیست. فاطمه اصرار میکند _ یعنی نیایم؟.... مگه میشه؟ _ نه دیگه شما بمونیدکنار عروسم! بازخجالت‌میکشم‌وسرم‌راپایین‌میندازم. باهربدبختی‌که‌بوددیگران‌راراضی‌میکنی و اخرسرحرف‌حرف‌خودت‌میشود.درهمان حیاط‌مادرت‌وفاطمه‌راسخت‌دراغوش‌میگیری.زهراخانوم‌سعی‌میکندجلوی‌اشک‌هایش‌رابگیردامامگرمیشددرچنین‌لحظه‌ای اشک‌نریخت.فاطمه‌حاضرنمیشودسرش‌را ازروی‌سینه‌ات‌بردارد.سجادازتوجدایش‌میکند.بعدخودش‌مقابلت‌می‌ایستدوبه‌سرتا پایت‌برادرانه‌نگاه‌میکنددست‌مردانه‌میدهد وچندتا به کـتفت میزند. _داداش‌خودمونیماچه‌خوشگل‌شدی‌ میترسم زودی انتخاب شی قلبم میلرزد! "خدایا این چه حرفیه‌که سجادمیزنه"!پدرم و پدرت‌هم‌خداحافظی میکنند.لحظه‌ی‌تلخی‌است.خودت‌سعی‌ داری‌خیلی‌وداع‌راطولانی‌نکنی‌برای‌همین هرکس‌که‌به‌آغوشت‌می‌آیدسریع‌خودت‌را بعدازچندلحظه‌کنارمیکشـی.زینب‌بخاطر نامحرم‌هاخجالت‌میکشیدنزدیکت‌بیاید برای‌همین‌دردوقدمی‌ایستادوخداحافظی کرد.امامن‌لرزش‌چانه‌ی‌ظریفش‌رابین‌دولبه چادرمیدیدم..میترسیدم‌هم‌خودشوهم‌بچهدرون‌وجودش‌دق‌کنندحالامیماندیک‌من..با!جلومی‌آیی‌به‌سرتاپایم‌نگاه‌میکنی. لبخندت‌ازهزاربارتمجیدوتعریف‌برایم ارزشمندتراست.پدرت‌به‌همه‌اشاره‌میکند که‌داخل‌خانه‌بروندتاماخداحافظی‌کنیم. زهراخانوم‌درحالی‌که‌باگوشه‌روسری‌اش‌ اشکش راپاک میکند میگوید _ خب این چه خداحافظی بود؟تاجلودر مگه‌نبایدببریمش‌میخوام‌اب‌بریزم‌پشتش تابچم به سلامت بره ... حس‌میکنم‌خیلی‌دقیق‌شده‌ام‌چون‌یک لحظه‌باتمام‌شدن‌حرف‌مادرت‌دردلم‌میگذرد " چرانگفت‌به‌سلامت‌بره‌وبرگرده؟..." خدایا چرا همه حرفها بوی رفتن میده... "بوی خداحافظی برای همیشه"حسین اقا با ارامش خاصی چشمهایش را میبندد و باز میکند _ چرا خانوم...کاسه‌اب‌وبده‌عروست‌بریزه پشـت‌علی..اینجوری‌بهترهم‌سـت! بعدم خودت‌که‌میبینی‌پسرت‌ازاون‌مدل‌خداحافظی‌خوشش نمیاد.زهراخانوم کاسه‌رالب حوض میگذارد تا اخر سر برش دارم. اقاحسین همه را سمت خانه هدایت کرد. لحظه‌اخروقتی که جلوی در ایستاده بودن تاداخل بروند صدایشان زدی _ حلال کنید.... یکدفعه‌مادرت‌داغ‌دلش‌تازه‌میشـودوبـاهق هق‌داخل‌میرود.چنددقیقه‌بعدفقط‌من‌بودم وتو.دستم‌رامیگیری‌وباخودت‌میکشی در راهروی‌اجری‌کوتاه‌که‌انتهایش‌میخوردبه‌در ورودی.دسـت‌درجیبت‌میکنی‌وشکالت‌نباتی‌رادرمی‌اوری وسمت‌دهانم‌می‌‌بری‌.پس برای‌این‌لحظه‌نگهش‌داشـتی! میخندم‌و دهانم‌رابازمیکنم.شکالت‌را‌روی‌زبانم‌میگذاری وباحالتی‌بانمک‌میگویـی‌ _ حالا‌بگوامممم ... ودهانم را میبندم... ودهانش را میبندد! میگویم‌اممم‌میخندی و لپم را ارام میکشی. _ خب حالا وقتشه... دستهایت راسمت‌گردنت‌بالامی‌اوری انگشت‌اشاره‌ات‌رازیریقه‌ات‌میبری‌و زنجیری‌که‌دورگردنت‌بسته‌ای‌بیرون‌میکشی.انگشتری‌حکاکی‌شده‌وزیباکه‌سنگ‌سرخ عقیق رویش برق میزنددر زنجیرت تاب میخورد.ازدورگردنت‌بازش‌میکنی‌وانگشتررادر‌می‌اوریی _ خب خانوم دست چپتو بده بمن... با تعجب نگاهت میکنم _ این مال منه؟ _اره‌دیگه‌نکن‌همیخوای‌بدون‌حلقه‌عروس‌شی؟ مات و مبهوت لبخند عجیبت میپرسم _چرااینقدزحمت..خب‌چراهمون‌جادستم نکردی لبخندت‌محومیشود.چادرم‌راکنار میزنی ودست‌چپم‌را‌میگیری‌وبالا‌می‌اوری _ چون‌ممکن‌بودخانواده‌هافکرکنن‌من میخوام‌پابندخودم‌کنمت...