🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 ♦️♦️ خاطرات سفیر 18 ♦️♦️ 🔸🔸 عدو شود سبب خیر... 🔸🔸 🔹🔹 قسمت دوم 🔹🔹: منصور بشقاب موزای حلقه شده رو برده بود پای گاز و داشت دونه دونه توی روغن سرخ شون می کرد. امبروژا رسید؛ با سینی وسایل آشپزیش. چقدر وقتی اون دختر رو می دیدم خوشحال می شدم 😍اونقدر که خوشحالی ما دوتا رو همه میفهمیدن!😜 _ سلااااااااام !😇 _ سلااااااااااااام! کجا بودی بابا؟ _ خیلی چیزا باید برات تعریف کنم. _ درباره چی؟ _ خودم.... خدا.... و یه دعایی تازه که امروز یاد گرفتم! _ خب.... بگو! _ نه، اول یه چیزی بخوریم.... حرفام زیاده! نشسته روبروی من و شروع کرد به خرد کردن پیاز. هرچی از بوی پیاز سرخ کرده خوشم میاد، از پوست کندنش بدم میاد. اشکم در اومد. 😢 به امبر گفتم:« ببین .... هر وقت قسمت گریه داره حرفات تموم شد، قسمت خنده دار ش رو تعریف کن!» غش غش خندید😂 و گفت:«آه ... متاسفم دوست من! خیلی دردناکه؛ می دونم. اما خودت میبینی که روی هیچ میزی خالی نیست.» اون طرف یه جای خالی دیدم. امبروژا هم دید. سریع حرفش رو ادامه داد:« اگه باشه هم نمی رم. میدونی که تحمل دوری از تو رو ندارم!» 😢از وسطای حرف امبر نائل به سمت من اومد. امبروژا ساکت شد. نائل با لحنی کاملا عاقلانه به من گفت:« مگه تو مسلمون نیستی؟» _ چرا. _ سبحان الله! تو مسلمونی؟ .... این همه مسلمون توی این خوابگاه هست و توی یه مسیحی رو برای دوستی ترجیح میدی؟ سبحان الله! من در عجبم.😱 وای! چرا این حرف رو زد؟ ... اون هم جلوی امبروژا! .... یعنی چی؟ 😳... مثلاً یه ارشاد دینی بود؟! ... جلوی دوست پسرش خواست یه چشمه اسلام‌شناسی بیاد ؟! اصلا گیرم کار من اشتباه، نمیتونست جایی بدون حضور امبروژا در این باره صحبت کنه؟... خیلی ناراحت شدم. 😔امبر، در حالی که چاقو توی دستش بود و پیاز توی دست دیگر ش، همچنان به کارش ادامه می داد؛ اما خیلی کند تر از قبل. پیاز فقط بهونه ای شده بود برای اینکه خودش را مشغول نشون بده و وانمود کنه که اصلا حرف های ما دوتا رو نشنیده. همون قدر بلند، که نائل حرفش رو زد، جواب دادم:« دین اسلام میگه بهترین دوست شما کسیه که وقتی با اون هستید به یاد خدا بیفتید. من امبروژا رو خیلی دوست دارم، چون من رو به یاد خدا میندازه، چون خدا دوستش داره، چون خدا رو دوست داره، و کسی که خدا رو دوست داشته باشه دنبال بهانه نیست تا نافرمانی خدا رو بکنه.» نائل جوابی نداد؛ یعنی چیزی به فرانسه نگفت که من طرفش باشم. غر زد و به عربی چیزهایی زیر لب گفت.😒 منصور، کاملاً بی اعتنا به وقایع اتفاقیه، ظرف پر از موزه‌های سرخ شده ش رو آورد و به امبروژا و من تعارف کرد. امبروژا سرش رو آورد جلو. یه لایه اشک توی چشماش بود. آروم ازم پرسید:« این رو که گفتی واقعا دین اسلام گفته؟» _ آره. من دروغ نگفتم.😊 _ خب.... می دونی ... در واقع توی دین من چیزی در این باره گفته نشده؛ اما فکر می کنم درستش همینیه که اسلام گفته. برای همین هم دوست دارم که ما خیلی با هم دوست باشیم من زیاد با هم صحبت کنیم. و بهم لبخند زد؛ عمیق تر از همیشه. بهش لبخند زدم؛ مطمئن تر از همیشه. 😘 یه قطره اشک میتونه در اثر پوست کندن پیاز باشه یا یه حس خیلی عمیق درونی. اما چقدر تشخیص شون از هم آسونه! گفتم:« چقدر این پیازه زیاد چشم رو می سوزونه» گفت:« اره ... خییییییییلی»😘😘 پایان 🍹 🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷🍷🍷 🍷🍷🍷🍷 🍷🍷 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054