*قصه اصحاب فیل*
*داستان شماره ۱۷*
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
سپاه ابرهه چون به نزدیک حرم رسیدند گروهی چند از مرغان دیدند که چون ابر بر بالای سر آنها صف کشیدند شبیه پرستک بودند و هر یک سه سنگ یکی در منقار و دو تا در چنگال برداشته بودند و سنگها از عدس کوچکتر و از نخود بزرگتر نبود، چون لشگر را نظر بر آن مرغان افتاد بترسیدند و گفتند چیست این مرغان که هرگز مثل آنها ندیده ایم؟ اسود گفت بر شما باکی نیست مرغی چندند که روزی برای جوجه های خود می برند! پس کمان خود را طللید و تیری به حانب آنها افکند پس آن مرغان به فریاد آمدند. منادی ندا کرد از آسمان، ای مرغان اطاعت کننده اطاعت پروردگار خود کنید به آنچه مأمور شده اید بدرستیکه غضب خداوند جبار بر این کفار شدید شده است. پس سنگها را انداختند. سنگ اول بر سر حناط آمد و خود او را شکافت و در مغز سرش پنهان شد و از دُبرش بیرون رفت و به زمین فرو شد و او بر خاک افتاد. لشگر از چپ و راست متفرق شدند و مرغان از پی آنها می رفتند و سنگ بر سرشان می ریختند تا همه هلاک شدند و اسود نیز هلاک شد و ابرهه گریخت. ناگاه در اثنای راه دست راستش افتاد. سپس دست چپش افتاد. یپس پاهایش افتاد و چون به منزل رسید و قصه را نقل کرد سرش افتاد, شخصی از حضر موت برادر خود را تکلیف حضور در آن عسکر نمود و آن برادر ابا نمود و گفت من هرگز به جنگ خانه خدا نیایم و آن برادر که رفت چون این واقعه را دید گریخت و به برادر خود ملحق شد و قصه را به او نقل کرد. چون سر به جانب بالا کرد یکی از آن مرغان را بر بالای سر خود دید پس آن مرغ سنگی انداخته و او را هلاک کرد.عبدالمطلب در عرض این احوال مشغول تضرع و ابتهال بود و به نور مقدس محمدی (ص) توسل می جست و عرض می کرد پروردگارا به برکت نوری که به ما بخشیده ای ما را از این اندوه و شدت فرجی کرامت فرما و بر دشمنان خود نصرت ده_ چون فیلها گریخته و دشمنان را مرده دیدند به شکر الهی تمام غنائم دشمن را متصرف شدند.
ان شاء الله ادامه داستان شبی دیگر...
منبع: کتاب حیوة القلوب جلد دوم( زندگانی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم)
نوشته علامه محمد باقر مجلسی رحمة الله علیه
مطالب فوق از کتاب حیوة القلوب خلاصه برداری شده است.
🌸نشر پیام صدقه جاریه هست🌸
**اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*
*التماس دعای فرج*
*شبتون مهدوی*