*داستان شماره ۱۱۲*
*در بیان قصه عیسی (ع)*
🌺🌸🌾🌺🌸🌾
بسم الله الرحمن الرحیم
پدرش (پادشاه) از او پرسید که چه حال داری؟ گفت مرده بودم. در این حال مرا فزعی و ترسی بهم رسید ناگاه دیدم که سه کس نزد حقتعالی دستها به دعا گشوده اند و دعا می کنند که خدا مرا زنده گرداند و گفت این سه کس بودند و اشاره کرد بسوی شمعون و آن دو رسول ع. پس شمعون گفت من ایمان آوردم بخدای شما. پس پادشاه گفت که من نیز ایمان آوردم به آنچه تو به آن ایمان آوردی. پس وزیر پادشاه گفتند که ما نیز ایمان آوردیم و همچنین هر ضعیفی تابع قوی تری می شد تا جمیع اهل انطاکیه ایمان آوردند.
روزی حضرت عیسی علیه السلام با جمعی از حواریان می گردید و سیاحت می کرد و خلق را هدایت می فرمود و هر که را قابل هدایت یابد از ورطه ضلالت نجات بخشد و جواهر قابلیات که در طینات افراد بشر کامل است به فراست نبوت ادراک نموده، به تیشه مواعظ هدایت پیشه استخراج نماید. پس در اثنای سیاحت به شهری رسیدند و نزدیک آن شهر گنجی ظاهر شد و پاهای خواهشهای حواریان در طمع گنج رایگان فرو رفته، عرض کردند ما را رخصت فرما که این گنج را حیازت(تصرف) نمائیم که در این بیابان ضایع نشود؟ عیسی علیه السلام فرمود این گنج را به جز مشقت و رنج ثمره ای نیست و من گنج بی رنجی در این شهر گمان دارم و می روم شاید آن را بیرون آورم. شما در اینجا باشید تا من بسوی شما برگردم. گفتند یا روح الله این بد شهری است و هر غریبی که وارد این شهر می شود او را می کشند. حضرت فرمود کسی را می کشند که به دنیای ایشان طمع نماید و مرا به دنیای ایشان کاری نیست. چون حضرت عیسی علیه السلام داخل آن شهر شد در کوچه ها می گردید و به نظر فراست اثر بر در و دیوار خانه ها می نگریست. ناگاه نظر انورش به خانه خرابی افتاد که از همه خانه ها پست تر و بی رونق تر بود گفت گنج در ویرانه می باشد و اگر کسی قابل هدایت باشد در این شهر می باید که در این خانه باشد. پس در زد پیر زالی بیرون آمد پرسید کیستی؟ گفت من مرد غریبم و به این شهر رسیدم و آخر روز شده است می خواهم در این شب مرا پناه دهید که امشب در کاشانه شما به سر برم. آن زن گفت پادشاه حکم فرموده است که غریبی را در خانه خود راه ندهیم اما به حسب سیمائی که من در تو مشاهده می کنم تو مهمانی نیستی که دست رد بر جبین تو توان زد. پس در هنگامیکه سلطان خورشید انوار در کاشانه مغرب سر بر بستر نهاد و آن مهر سپهر نبوت خورشید وار بر ویرانه آن عجوزه تابید و کلبه حقیر آن سعادت قرین رشک فرمای گلستان جنان گردید. خانه تار آن محنت آثار مانند سینه عارفان از در و دیوارش اشعه انوار دمید، آن خانه از آن مرد خارکشی بود که دار فانی را وداع کرده بود و آن زن عیال او بود و فرزند یتیمی از او مانده بود. آن فرزند به شغل پدر مشغول بود به قلیلی که تحصیل می نمود معاش می کردند. پس در این وقت پسر از صحرا مراجعت نمود. مادرش به او گفت مهمان عزیزی امشب وارد خانه ما شده است. آنچه آورده ای به نزد او ببر و در قیام به خدمت تقصیر منما. چون پسر نان خشکی که تحصیل نموده بود به خدمت آن حضرت برد آن حضرت تناول فرمود و با او مکالمه نمود که از جواهر کلمات آبدار بر کوامن اسرار آن در یتیم مطلع گردید و به فراست نبوت او را در غایت فتوت و حیا و استعداد و قابلیت یافت. اما استنباط اندوهی عظیم و شغلی گران در خاطر او نمود. چندانکه از او استفسار آن درد نهانی بیشتر کرد. او در اخفای حال کثیرالاختلال خود مبالغه زیاد نمود. پس برخاست به نزد مادر خود رفت و گفت این مهمان در استکشاف احوال من بسیار مبالغه می نماید و متعهد میشود که بعد از وضوح حال حسب المقدور در اصلاح آن اختلال سعی نماید. چه می فرمائی؟ آیا راز خود را به او بگویم؟ مادرش گفت آنچه من از جبین انور او استنباط کرده ام او قابل سپردن هر راز نهان و قادر بر حل عقده های اهل جهان هست. راز خود را از او پنهان مدار و در حل هر اشکال دست از دامن او برمدار. پس پسر به نزد حضرت عیسی علیه السلام آمد و عرض کرد پدر من مرد خارکشی بود چون سرای فانی را وداع نمود من طفل از او ماندم و مادر من مرا به شغل پدر خود مامور گردانید. پادشاه ما دختری دارد در نهایت حسن و جمال و عقل و کمال و تعلق بسیار به او دارد. ملوک اطراف همه آن دختر را از او طلبیده اند قبول نکرده است به ایشان تزویج نماید. آن دختر را قصر رفیعی است که پیوسته در آنجا می باشد. روزی من از جلو قصر او می گذشتم نظرم بر او افتاد و از عشق او بی تاب شده ام. تا حال این درد نهان را به غیر مادر خود به دیگری نکرده ام...
ان شاء الله ادامه داستان شبی دیگر...
منبع:حیوة القلوب جلد اول( در قصص پیامبران و اوصیاء ایشان)
نوشته علامه محمد باقر مجلسی رحمة الله علیه
🌸نشر پیام صدقه جاریه هست🌸
*اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم* 🌾🌺🌸
*التماس دعای فرج*
*شبتون مهدوی*@Zohorbesyarnazdikast