#خاطره_ارسالی
سال ۹۰ بود که خواهر بزرگم ازدواج کرده بودند، قبل از اینکه فردای عروسی برسه قرار بود بریم خونه خواهرم که ببینیم تمام وسایل اش تکمیل هست یا نه...
به اتفاق اقوام آخر شب رفتیم خونه خواهرم ولی خود خواهرم نبود، گفت: من خونه می مونم و استراحت می کنم شما برید خونه امون...
تا اینکه ما رسیدیم خونه اشون، شوهر خواهرم بود با خانواده اشون...
بنده اون موقع مانتویی بودم...
اون موقع نمیدونستم امر به معروف چیه؟ اصلا امر به معروف رو با چی می نویسن؟☺
توی آسانسور خونه اشون بودم که وقتی رسیدم خونه اشون ... شوهر خواهرم امر به معروفم کردوگفت: خانواده من هم اومدن منزل ما، ممنون میشم چادرتونو بپوشید، می دونم که حجابتون رو رعایت می کنید ولی به خاطر من و خواهرت یک کوچولو باهامون راه بیایید...
من اولش عصبانی شدم🤨می خواستم وسایلی که همراهم بود رو بکوبونم تو سرش😬 اون لبخند زد 😊 و دست به محاسنش زد و حالت خواهش و تضرع🙏🏻
بنده دلم نیومد باهاشون لجبازی کنم... گفتم باشه چشم چادر می پوشم...
بعدها گذشت که رفته بودن مشهد برام چادر عربی خریدن و گفتن : دوست دارم هدیه ای که خریدم رو دائمی بپوشیش، چون برازنده ی شماست!
و من هم هدیه با ارزشش رو پوشیدم...
هر چند اوایل سخت بود....
فامیل، دوستام، من قبلا آدم باکلاسی بودم...
هنوزم هستم ولی یک کم متفاوت تر از قبل شدم😃
🌺نمونه #خاطره شماره 81
مسابقه#آنگاه_هدایت_شدم
#تذکر_همیشه_تاثیر_دارد
⭕برای مشاهده سایر خاطرات
روی هشتگ👈 #خاطره_ارسالی
بزنید.
🆔️
@aamerin_ir