توی تالاری که دو پنجره چوبی آبی رنگ اتاق، خودشو نشون میداد ، گلیم مینداختیم و محال بود هر عصر و یا هر شب، مهمون نداشته باشیم. روزای بارونی، بوی نم بارون روی دیوار کاه گلی خونه همه رو با بساط برنج و ماشک و رب انارشون ،میکشوند خونه ما.
رفت و امدمون با همسایه ها همیشه به راه بود . رحیم ،کریم و حسن زینل با اون درخت کنار بزرگ وسط حیاطشون.
شب ها روی پشت بوم بساط خوابمون رو آماده میکردیم تا لحاف و تشک هامون خنک شه.
من تلخ ترین و شیرین ترین روزای زندگیم رو تا شونزده سالگی اونجا مزه اش کردم .
یادش بخیر خونه قدیمی مون با کلی خاطرات که توی خودش برای همیشه دفنش کرد اما احساسش و دلتنگیش تا همیشه با منه
.....
هر بار که از اون خیابون رد میشم و جای خونه قدیمی مون این ساختمون و میبینم که روز به روز داره بالاتر میره، دلم میگیره .
امروز ظهر، روبروی همین ساختمون ایستادم و کلی دلم تنگ شد و با مرور خاطراتم گریه کردم.
......
این ساختمون و الان داییم داره میسازه. باز جای شکرش باقیه مال غریبه نیست .