📜 یازدهم صفر 📜 🔘 #بخش_اول 🔰خورشیدِ کم فروغ، با انوار طلایی خود از میان نخل های قد کشیده به آسمان، بر فرات می تابید••• •••غروب بود، غروبی غمگین••• 🔰نخل های بلند و سر برآورده سوی آسمان، ریشه در زمین سِفت می کردند••• •••در کنار رود پُر آب فرات••• 🔹از تشنگی لَه لَه می زدند و به انتظار عباس و مشک های پُر آب بودند••• 🔰و من به پای پیاده، سفر کرده از دشت ها و صحراهای تفتیده، به عشق و امیدِ سفر به بهشت خدا بر زمین، کربلا، در سایه سار نخلستان فرات لحظه ای ماندم، تا رنج سفر از تن برون کنم••• 🔸به صدای گریۀ مردی، نگاهم سوی او چرخید🔸 🔺مرد به کنار رود نشسته بود و دست بر آب فرات می سایید.🔻 ••• نزد او رفتم ••• ~ گفتم: "غم و دلتنگی ات از چه رو است برادر؟" •••بغض ترکاند و گریست••• ~ گفتم: "عزیز از دست داده ای؟" •••گریه اش بیشتر شد••• - گفت: "گنه کارم برادر." ~ گفتم: "خدا ارحم الراحمین است." - گفت: "اما نه برای من." •••بر خود لرزیدم••• ~ با احتیاط پرسیدم: "نکند از جانیان روز عاشوری؟" - گفت: "کم از آنان ندارم!" 🔸به او نزدیک تر شدم. چهره اش آشنا بود🔸 ~ گفتم: "تو کیستی؟" - گفت: "طِرمّاح بن عدی!" ✔️ ادامه دارد • • • ● ۹ روز تا #اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده