📜 هفدهم صفر 📜 🔘 #بخش_اول 🔰در کنار فرات دو تن را دیدم، یکی پیرمردی تکیده و نابینا با محاسنی سپید، دیگری جوانی رشید••• 🔹خواستم به نزدشان روم و با آنان هم سخن شوم🔹 ~ ابتدا با خود گفتم: "شاید از مخالفین باشند،" 🔹اما طاقت نیاوردم، عاقبت سوی شان رفتم🔹 •••هر دو را می شناختم••• ✔️پیرمرد، از اصحاب نبی بود و یار علی، در هجده غزوه همراه نبی بود و راوی سنت او، و در صفین در خدمت علی••• ✔️و مرد جوان، از اصحاب علی••• 🔺نام پیرمرد، جابر بن عبدالله انصاری، و مرد جوان عطیّۀ عوفی🔻 ~ با خود گفتم: "نزدیک نرو، دور بایست،" "ببین که این تربیت یافتۀ آل نبی، در زیارتِ حسین چه می کند." •••جابر تن به آب زد و غُسلی کرد••• 🔰و سپس مُحرِم شد، همچو حاجیان که به شوق طواف کعبه به مکه می روند، همیان گشود و خود را به بوی خوش معطر کرد، ذکر گویان به راه افتاد••• 🔺حمد کرد خدا را و ثنا گفت او را، تا به قبر سالار شهیدان رسید.🔻 •••لحظه ای ایستاد، نفسی تازه کرد••• 🔹نابینا بود، اما تو گویی می دانست قبر حسین در این نزدیکی است.🔹 + به عطیّه گفت: "دست مرا بگیر و بگذار روی قبر." 🔸عطیّه دستش را روی قبر گذاشت، جابر صیحه ای زد و از هوش رفت🔸 🔺عطیّه ترسید، دست و پایش را گم کرد🔻 •••آب مَشک را بر او پاشید••• 🔴جابر به هوش آمد••• + پیاپی گفت: "یاحسین! یاحسین! یاحسین!" ○لحظه ای ساکت ماند○ •••سکوت بود و سکوت••• •••صدایی نشنید••• ✔️ ادامه دارد • • • ● ۳ روز تا #اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده