غزلی از زبان شهید دوربین
با من غمی همراه بود آن روز بارانی
تاب و تبم جانکاه بود آن روز بارانی
احساس می کردم صدای گریه می آید
طفلی میان راه بود آن روز بارانی
احساس می کردم که سیلی می خورد از باد
صحرا پر از روباه بود آن روز بارانی
احساس می کردم دلم عاشق تر از هر روز
مهمان آل الله بود آن روز بارانی
تسبیح دانه دانه انگشت مرا بوسید
دست و دلم آگاه بود آن روز بارانی
باب الحوائج عشق از سمت فرات آمد
خورشید پشت ماه بود آن روز بارانی
ناگاه ابر کوچکی در سینه ام بارید
ذکر نمازم آه بود آن روز بارانی
روحم به قاف عشق رفت و جان من بر خاک
در بای بسم الله بود آن روز بارانی
همواره عاشق زنده می ماند نمی میرد
با من خدا همراه بود آن روز بارانی
✍🏻 پونه نیکوی