🌱بچّه که بودم، مادرم برایم جوجه می‌خرید؛ از همین جوجه‌های رنگی🐥 دانه‌ای پنج تومان. اوّلش فکر نمی‌کردم بزرگ کردنشان کار چندان سختی باشد؛ امّا بعد فهمیدم پرورش جوجه‌ها، فوت و فنّ خودش را دارد. چند جوجه از بین رفتند تا توانستم جوجه‌داری را یاد بگیرم. 🌱من باید فقط، راه پرورش جسم جوجه‌ها را یاد می‌گرفتم. جوجه‌های من، عاشق نمی‌شدند، با رفیق ناباب نمی‌گشتند. آنها علاقه‌ای به بازی رایانه‌ای نداشتند. با دود و دَم، غریبه‌ بودند و اعتیاد در کمینشان نبود. جوجه‌های طلایی من🐥، افسرده نمی‌شدند و من غصّۀ بی‌خدا شدن آنها را نمی‌خوردم. 🌱آنها همه پرورشگاهی بودند. من تنها نگران پرورش جسم جوجه‌هایم بودم و همین نگرانی، مرا وا می‌داشت که به دنبال راه صحیح پرورش آنها باشم. حالا که بزرگ شده‌ام، بچّه‌هایی دارم که باید هم جسم و هم روحشان را پرورش دهم؛ امّا یک سؤال: دغدغۀ من برای پیدا کردن راه تربیت فرزندانم، آیا به اندازۀ نگرانی‌ام برای پرورش جوجه‌هایم هست؟!⁉️🤔 @abbasivaladi