✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴ 🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺 💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙 قسمت ششم: 🌸🍃فعالیت های سیاسی غلام علی ...بعد از سربازی بیشتر شد ...جوان ها را جمع می کرد ... و همراه خودش می برد تظاهرات ... 🌸🍃ما دختر ها هم ک بیکار نبودیم ...برای تظاهرات از میلج کلا همگی حرکت می کردیم و می رفتیم ...به روستای هم جوارمان دوراب ... 🌸🍃حرص شاه دوست ها ... در آمده بود ...برایشان سوال شد ... که چرا هرشب چندتا زن می آیند ...و علیه شاه شعار می دهند ... 🌸🍃یک شب آمدند روی پشت بام ...و به طرف مان سنگ پرت کردند ...و ما با چادرخاکی و وضعیت به هم ریخته ... برگشتیم خانه ...مرد ها هم نبودند .. 🌸🍃بعد از مدتی برادر هایم و غلام علی رسیدند ...وقتی دیدند وضع مان آن طور است ...چند نفر را جمع کردند ... و همه باهم رفتند دوراب ... 🌸🍃آن ها هم با داس و تبر افتادند ... به جانشان ... دست راست و انگشت شست یکی از برادرهایم را بریدند ...انگشتش فقط به یک پوست بند بود ... 🌸🍃غلام علی و داماد مان حاج احمد آقا هم زخمی شده بودند ...سراسیمه رفتیم بهشهر ...زخم هایشان را پانسمان کردند ... و برگشتند ... 🌸🍃اعلامیه و مجلاتب که می آمد ... حسرت درس خواندن را در من بیشتر کرد ...چند بار پیش از پدر و مادرم گله کردم ...و گفتم : _چرا مرا مدرسه نفرستادید ؟به خاطر همین کارتان روز قیامت از شما شکایت میکنم ... آن ها هم می گفتند : _می خواستند روسری را از سر شما بردارند ...معلمتان مرد بود ...بچه ها را بی حجاب بار می آوردند ... نمیتوانستیم این کار را کنیم ... گناه داشت ... ... 🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹