─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۱۳
* - خب حالا چی کار داشتی؟
- میخواستم در مورد انتخاب رشته باهات مشورت کنم .
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم
- کسی بهت گفته یا خودت به این نتیجه رسیدی!!
- بابا با از تو و ماهان بپرسم
- اها میگم تو اهل این کارا نیستی .
- ااا مانا !!! واقعا ک ، مردم خواهر دارن ما هم داریم .
- خیلو خوب چقدم تو خواهر شناس شدی .
- بودم خبر نداشتی ،،،، حالا بگو ببینم خانم معلم
- بقیه چه نظری داشتن و چی گفتن ؟
- هر کی نظر خودشو ، مامان بابا گفتن تجربی بهتره ، بازار کارش بالا تر از بقیه اما سخت تر . ماهانم گفت هر شغلی میخوایی برو سراغ همون رشتش .
خندیدم و گفتم :
- واقعا ماهان اینو گفت ؟؟
- اره
- خاک تو مخش نکنم با این مشورت دادناش .
بعد ژست مشاورا رو گرفتم و خیلی جدی گفتم :
- ببین پسرم ، اول باید ببینی علاقت رو چیه ؟؟ به چه رشته ای علاقه داری ؟؟ و ایا میتونی تو اون رشتت موفق بشی یا ن !!! کشش درسیشو داری یا ن !! مشورت خوبه اما علاقه و توانایی و تلاشت از اونا مهمتره .
مانی خیره خیره نگاهم میکرد و اخرش گفت :
- واقعا ممنونم از صحبتای گرانقدرتون خانم معلم.
- خواهش میکنم عزیزم
هر دوتامون زدیم زیر خنده ، مانی داشت از اتاق میرفت بیرون ک از داخل اتاقم به در زد و درو باز کرد .
خندم بیشتر شد و گفتم :
- دیوونه تو وارد بشی در نمیزنی ، باز واسه بیرون رفتنت در میزنی .
- چه فرق میکنه خواهر من . شاید بیرون این اتاق کسی در حالت نامناسب باشه .
خخخخ ، خیلو خوب خوشمزه ، برو بیرون .
- داشتم میرفتم خانممم معلممممم
و رفت بیرون و منم بخاطر این دیوونه بازیاش بیشتر میخندیدم .
روزها گذشت و بهارم از راه رسید ، دید و بازدید ها شروع شد و همه چی از سر نو . این ۱۳ روز بهترین روزا واسم بود و خیلی خوش گذشت . روز ۱۳ بدرم هممون با خانواده دایی و خاله رفتیم باغ بزرگ و قشنگ بابابزرگم .
هفته اول بعد تعطیلی ک دانشگاه تق و لق بود ، ولی هفته دوم احمدیان قرار بود ازمون امتحان بگیره ، برگه ها رو ک توزیع کرد رو به همه گفت :
- بچه ها ۲۰ سواله ، نیم ساعت فرصت دارین . سوالیم همین اول ازم نپرسید فقط یم رب اخر میام بالا سرتون و به سوالاتتون جواب میدم .
بیشتر بچه ها غر میزدن ک ( وقت کمه ، سوالا خیلی زیاده ، نمیشه ، سخته و ...)
احمدیانم بی توجه بهشون نگاهی به ساعتش کرد و گفت شروع کنید .
امتحان آسون بود همشو جواب داده بودم غیر از یک سال یک و نیم نمره بود .۱۵ دقیقه آخر بچه ها فقط سوال هاشونو می کردن احمدیانم تغیریبا بهشون کمک میکرد ، اما من هیچی ازش سوال نکردم . تا اینکه چنج دقیقه آخر کنار صندلیم وایساد ، من هیچ واکنشی نشون ندادم ، حتی نگاهی هم بهش ننداختم ، خودش بهم گفت :
- سوال ۱۰ رو آخرش اشتباه نوشتی ، سوال شانزدهم اولش یه تغییر کوچولو بوده و چرا این سوالو ننوشتی هنوز !!!؟؟؟
منم خیلی خونسرد و عادی گفتم :
- یادم نمیاد جوابش کجا بود .
نگاهی دقیق بهم کرد و راهنماییم کرد وقتی از کنارم رد شد شروع کردم به نوشتن سوالای غلط و ناقصم . از رو لجم ک شد از راهنمایش هیچ استفاده نکردم برای سوالی ک ننوشته بودم .
یک دقیقه بعد شروع کرد به جمع کردن برگه ها و بعدم همه از کلاس خارج شدن .
#ادامه_دارد ....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡