🍃🌺🍃😅🌺🍃 « قسمت من »🍃🌺🍃🌺😂🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
پارت : ۱۴
*فردای اون روز دوباره با احمدیان کلاس داشتیم ، امتحان دیروز و هم تصحیح کرده بود ، یکی یکی ما رو صدا میزد تا بیایم برگه هامونو بگیریم ، منو ک صدا زد با مکثی رفتم طرف میزش ، یه نگاهی گذرا به من انداخت و گفت :
- اصلا ازتون انتظار این نمره رو نداشتم ، من که بهتون کمک کردم این سوالو چرا ننوشتین !! حتما یادتون نمیاد داره ؟؟ با بی میلی گفتم :
-بله
-پس از این به بعد با دقت بخونید تا یادتون بمونه ...
هیچ نگفتم ، این احمدیانم هر دفعه فقط میخواستم منو زجز بده با حرفاش ، نمیدونم چه پدر کشتگی با من داشت ، موقع دادن برگه بهم گفت :
- به هر حال بازم با این نمره بالاترین نمره کلاس رو گرفتین بفرمایید .
بخاطر اونهمه تهریف بدش استرس داشتم فکر می کردم خیلی نمرم اومده پایین . برگه رو گرفتم بهش نگاهی انداختم ببینم نمرم چند شده هفده نیم شده بودم ، انچنان ک احمدیان گفت فکر کردم تک گرفته باشم ، رفتم و سر جام نشستم ، کلاس که تمام شد و همه در حال خارج شد از کلاس بودن ، یکی از پسرای قلدر و مزخرف کلاس بلند گفت :
-ما هم اگ پارتی میداشتیم نمره بالای کلاسو میگرفتیم .
بی توجه به حرفش به کتابامو جمع کردم ک دوباره گفت :
- معلوم نیست چند میگیره که استاد بهش نمره بالا میدن .
دوستش بهش گفت :
- بابک ولش کن بیخیال بیا بریم
اما اون عصبانی تر گفت :
-چی چی و ولش کنم ، چرا باید حق ما رو بخوره و ضایع کنه ، مادرش استاد دانشگاه هست که هست واسه خودشه ، به این چه ربطی داره که پارتی بازی میکنن همه واسش ...
دوستش دوباره گفت :
- بسه دیگه میره به مادرش میگه شرم میشه واسمون ها
- برو بابا تو هم ، مثلا مادرش میخواد چه غلطی کنه !!!
سرمو گرفتم بالا با عصبانیت بهش نگاه کردم ، واقعاً داشت دیگه زیادی چرت و پرت میگفت حالا به خودم هر چی گفت اشکال نداره ولی به مامانم حق نداره چیزی بگه .
با عصبانیت گفتم :
- دهنتو ببند پسری احمق ، اسم مامان منو به دهن کثیفت نیار ...
با پوزخند گفت :
- اوه اوه ترسیدم ، نگو تورو خدا ،،،، مثلا اگه نبندم چی میشه ها !!!! میخوای منو به مامان جونت بگی آره ؟؟
دیگه خیلی عصبانی شده بودم بلند شدم به طرفش رفتم و عصبانیت گفتم :
- بهت گفتم اسم مامان منو به زبوت کثیفت نیار .
- حالا ک اوردم میخوایی چه گوهی میخوای بخوری ؟؟
دیگه تحمل نداشتم ، یکی محکم زدم تو دهنش و گفتم :
- گوهو تو میخوری ن من ، پس طویله رو ببند گوساله ...
همونطور که دستش رو صورتش بود با خشم چشمای سرخ شدع از عصبانیت گفت :
- یادت باشه با کی در افتادی خانم کوچولو ، بد میبینی اینو بدون...
- یادم میمونه ، لازم به ذکر نیست ، هیچ غلطی نمیتونی بکنی د بچه نترسون .
پوزخند زده و گفت :
- خواهی دید ...
و از کلاس خارج شد شیدا هم پشت سرم آمد و با ترس گفت :
دختر تو دیوونه ای اگه بلایی سرت بیاره چی ؟؟
- مثلاً چیکار میخواد بکنه !!؟؟ مگه اینجا بی در و پیکره ک هر سگ و خری هر کار دلش خواست بکنه !! حرفایی میزنی ها .
- وااای از دست تو و این زبونت مانا ...
ظهر که رفتم خونه به مامان جریان صبحو گفتم ، اما مامان برخلاف توقع من گفت :
- این چه کاری بود که کردی مانا ؟؟
- مامان ، داشت به شما بی احترامی میکردم ها ، اونوقت توقع داشتی من هیچی نمیگفتم ؟؟؟
- خوب بکنه ، الان چیزی از من کم شده !! هر کی هر چی گفت مگه باید بپریم بهس ، باید بی تفاوت باشیم دخترم.
- مامان شما دیگ کی هستی !!! واقعا داشت پاشو از گلیمش درازتر میکرد . در حالی ک هیچ پارتی صورت نگرفته بود و من از تلاش خودم نمره گرفتم اون داشت تهمت پارتی به منو شما میزد ، هه ، اونم تو کلاس تنها استاد سختگیر ک پارتی معنا نداره.
- مانا تو حق نداری دیگ از این کار را بکنی ، من تو اون دانشگاه آبرو دارم . نمی خوام برای بچه بازی های تو و حرف های بیخودی بقیه آبروم بره فهمیدی !!
- باورم نمیشه مامان داری چی میگی !! حالا داری منو مقصر می کنی ؟؟ واقعا که متاسفم برات .... از حرفهای مامان واقعا دلخور شده بودم ، دیگ داشت اشکم در میومد ، من برای حمایت از مامان این کارو کرده بودم و مقابل حرفای دروغ پسره وایساد ، حالا مامان من بجای تشکر و حمایت ازم ، داشتم خلاف اونو میگفت ....
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡